معین الدین به روایت تصویر و ....

Image and video hosting by TinyPic   اول سلام وبعد توضیح در مورد عکسا . این عکس  روزیه که رفته بودم خونه ی یانا طلا  اینا.همون روزی که کلی هم مثل همیشه شیطونی کردم.البته امیر علی بنده خدا مریض بود و زیاد شیطونی نمی کرد ولی عوضش یانا همش گریه میکرد اخه دلش درد میکرد این عکس هم  اImage and video hosting by TinyPicون موقعیه که رفته بودیم خونه ی محمد جواد پسر عمو ی خوبم مهمونی.اخه اونا از ما خیلی دورن. اون موقع هم که اونقدر مریض بودم زیاد نتونستم با محمد جواد بازی کنمImage and video hosting by TinyPicالبته بگما بعضی وقتا مثل همین حالتی که تو عکس میبینید داشتم از شیطونی شاخ در میاوردم همون طوری که میبینید من و محمد جواد داریم لباس مامان بیچاره رو میکشیمImage and video hosting by TinyPic. اینم وقتیه که خونه ی   مامان پری جونم تو حیاطشون  کنار درخت خوشگل حیاطشون وایسادم و مامانی برام عکس گرفت .داشتم به خاله سحرم می خندیدم. خیلی دوسش دارم. دلم براش تنگ میشه. خاله سحر دوست دارم. اومدم پیشت یادت نره ببریم دریا .تازه بگما دایی پویامو هم خیلی دوست دارم. این دفعه که رفته بودم پیشش همش گیر داده بودم به جعبه ی ابزارش. اخه توش پر بود از چیز میزای جالب که فقط به درد من می خورد.  یه چیز دیگه اینه که چون من همش مریض بودم مامان پریم نمی تونست برام خوراکی بخره یعنی مامانم نمی زاشت .این بیچاره ها م از ترس اینکه نکنه منم دلم بخواد چیزایی که برام خوب نیست وقتی اونا دارن می خورن بخورم  هیچی پیشم نمی خوردن. روز اخر که می خواستیم بیاییم خونمون دایی پویا یهو  یادش رفت و یه دونه شیرینی خورد منم در حین ارتکاب جرم یهو دیدمش بعد اون اونقدر گریه کردم تا مجبور شدن بهم شیرینی بدن. اخه من شیرینی خیلی دوست دارم.اخه می دونید چیه من  از وقتی که مامانم دیگه بهم غذای سر سفره روداد وقتی سوار ماشین میشدم نباید چیزی می خودم چون حالم بد میشد. تجربه ی تلخ اولین مسافرتم بعد غذا خور شدنم باعث شد مامانم دیگه حتی یه کوچولو هم بهم غذا نمی ده  که تو ماشین بخورم. می دونم چون دوسم داره و نمی خواد من حالم بد شه این کار ومیکنه. منم زیاد گیر نمیدم که بهم این و بده و اونو بده. اخه اینجوری خیلی بهتره . دیگه حالم بد نمیشه. یه خورده گرسنگی رو تحمل میکنم بعدش که میرسیم خونه ی مامان پری مثل از قحطی بر گشته ها شروع میکنم به غذا خوردن. اینو بگما دیگه این دفعه داد مامانم در اومده چون وقتی می خواستیم بریم خونه ی محمد جواد اینا  راه طولانی بود و مامانم دیگه از گرسنگیداشت میمرد. اخرش وقتی من خوابم برد به بابایی گفت : دارم میمیرم از گرسنگی مسافرت که بدون خوردن نمیچسبه. برو یه چیپسی چیزی بخر بخوریم تا این خوابه.البته بهش گفته بود که اب یادش نره ها ولی این بابای ما از روی هواس پرتیش رفت دو تا نوشابه خرید اورد مامانم بهش گفت نوشابه واسه چی تازه اقا برمیگرده میگه تو که گفتی نوشابه بخر. بگذریم همین قضیه باعث شد هم به خاطر صدای ناشی از باز کردن بسته ی چیپس و هم به خاطر یه توقف دیگه که اب بخرن من از خواب بپرم ولی مامانم جلوی حادثه رو گرفت و بلافاصله چیپس و هر چی خوراکی بود انداخت پشت ماشین و من هم چون خوابم میوومد دوباره خوابیدم. اون بنده خدا ها که می دونم حالا با چیزایی که تعریف کردم می دونید چقدر دردسر کشیدند هر جوری بود خوراکیها رو با ترس و لرز خوردند. اخه ما این دفعه چون جاده ها شلوغ بود ترجیح دادیم شبانه مسافرت کنیم و واسه همینم نتونستند یه جا وایسند تا حداقل شام بخورن چون اونجوری من صد در صد بیدار میشدم و ازاونجای که منم ادمم و گرسنم میشه حتما غذا می خوردم و باقیه ماجرا که تعریف نکنم بهتره.
Image and video hosting by TinyPicاینم وقتیه که رفتم دریا.البته ازشانس بد من و مامانم باطریه دوربین شارژش تموم شده بود ومامانم نتونست ازم عکس بگیره.من حسابی شن بازی کردم و مامان بخت برگشتم که می خواست با ته مونده ی شارژ باطری ازم عکس بگیره مگه من میزاشتم همش سرم پایین بود و مشغول شن بازی. خوب من میرم ولی بازم میام با عکسای جدید و خاطرات جدید.














معین الدین زرنگ و با هوش

سلام سلام. معین الدین کوچولو دیگه داره بزرگ میشه. مرد میشه. ذوق و استعدادش تو هنر و بازیگری منو کشته. بچم همش نمایشهای برنامه ی فیتیله رو با من تمرین میکنه. مثلا یه بار نمایش کتابخونه ی فیتیله ای ها رو دید  و بعدش یه کتاب دستش گرفت و هی میگفت هیس هیس و من هم باید از خودم صدا در می اوردم و درست مثل عمو های فیتیله بازی میکردم در واقع اون ادم بده ی غصه من بودم که هی تو کتابخونه شلوغ میکرد. این فقط یکی از نمایشهاییه که با هم اجرا میکنیم. تازه نقش راننده رو هم بازی میکنه که تو ماشین غذا می خوره و هی منو به اصرا می خواد سوار موتور کوچولوش بکنه درست مثل بازیه عمو ها در فیتیله. بماند که این پسر کوچولوی خوب و البته کمی شیطون جدیدا به هر کی میرسه حالا چه غریب باشه چه اشنا چه مرد و چه زن چه پیر و جوون   میگه عمو زنجیر باف بله زنجیر منو بافتی بله پشت منو بافتی بله بابا اومده چیچی اورده نخود اورده خرما اورده. وای نمی دونید چقدر خوردنی و با مزه میشه وقتی شعر می خونه. تازه چند تا بازی هم یاد گرفته مثل نون بیار کباب ببر و شمع گل پروانه. و عدد شعر هایی که یاد گرفته رسیده به۷ تا. چند شب پیش یه اقایی اومده بود خونمون که شیر اب حموممون رو درست کنه بعد پایان کار اقاهه معین  رو کرد بهش و پرید بالا و پایین و گفت شمع گل پپانه(پروانه)یه بازیه جانانه و ریتم رو هی تند تر و تند تر می کرد و اقاهه بیچاره دهنش باز مونده بود و حتما با خودش گفت بعد خستگیه ناشی از کار اینا چیه به من میگه. خوب معینه دیگه. گل پسره دیگه .امروز هم رفته بودیم خونه ی یانا طلا البته با امیر علی و فریما و اونجا معین کلی بازی کرد البته چند تا جیغ بنفش هم کشید که مامانش یه باره از کوره در رفت و اون چیزی که نباید اتفاق می افتاد اتفاق افتاد. یه کوچولو کتک خوردتا بفهمه که کار زشتی کرده.الان هم خوابه.اخه هر چی بهش گفتم پسرم بیا بخواب مگه به گوشش رفت الان که ساعت ۶ غروبه اقا خوابه. خدا به دادمون برای خواب شبش برسه.تا خاطره ای دیگه و اتفاقات خوب و جدید دیگه خدانگهدار.