و امااااا ....

 

سلام...خب حالا که شب امتحانی شدم و دارم تند تند خاطرات بسی بیات رو تازه میکنم ، از مهد کودک تارا بگم که خدا رو شکر حسابی عادت کرده و اگه یه روز تعطیل باشه دلتنگ هم میشه. از آموزش ها و برنامه های مهد راضیم ، درسته که بخاطر دلایل زیادی که هممون میدونیم شاید کاملآ دلخواه نباشه ولی در مجموع مهد خوبیه .

برنامه جشن شب یلدای مهد حضور بچه ها با مادربزرگشون بود با حضور عمو مهرداد که برنامه شاد و قشنگی بود.

تارا و عمو مهرداد

جشن سال نو هم که خیلی خوش گذشت تارا تو نمایش خاله سوسکه نقش یکی از خاله سوسکه ها رو داشت و برای اولین بار مقابل تعداد زیادی تماشاچی نمایش اجرا کرد ، قبلش کلی تمرین کرده بودن ولی روز نمایش میگفت مامان من نگرانم شعرمو قاطی نکنم ، یادم نره! منم بش اطمینان دادم که این نگرانی طبیعیه و همه چیز عالی پیش میره که همینجورم شد.از تارا با لباس خاله سوسکه اش عکس ندارم فقط فیلمه که خیلی هم بانمکه.تو این نمایش دخترکمونو شوهر میدیم میره!!!اونم به یه فوتبالیست بسی خوش تیپ!!

سرود خوشامدگویی بچه ها به والدین  تارا ردیف پایین از سمت چپ نفر سوم کلی تو ژست بود و خانوم نشسته بود.

 

اینجا هم قسمت گالری کارای بچه هاس  تارا کنار تقویم خودش که با عکس خودش شروع میشه و هر فصل سال با نقاشی بچه ها از اون فصل درست شده و نقاشی روی بوم هم که به  انتخاب خود بچه ها یکی از سین های هفت سین رو نقاشی کردن و یه هفت سین کوچولو با عکس خودشون که بازم کار قشنگی بود.

 

هدیه مهد به بچه ها (تی شرت با عکس خود بچه ها) که از شانس تارا فقط عکس تارا به اشتباه عکس یکی دیگه از بچه ها چاپ شده بود و قرار شد تی شرتش رو وقتی آماده شد بش بدن که یه کم حالش گرفته شد...تارا ردیف پایین سمت راست نفر چهارم

آخیش...سبک شدم!!چرا باید حتمآ سال تموم شه تا من یادم بیاد که باید بنویسم؟؟؟!!!!

خوش باشید

سال نو رو به همه دوستای وبلاگیم تبریک میگم اگه نتونستم کامنت بذارم براتون ببخشید همه سعیمو میکنم به همه سری بزنم چون دوستون دارم و همیشه میخونمتون ولی تو کامنت گذاشتن تنبلم!

بهترین آرزوها رو برای همتون و همه مردم دنیا دارم

 

جبران ننوشته ها!!

دیگه نگم که شرمندهام و روم نمیشه بنویسم!! قبل از ورود به سال ۱۳۹۰ با چند عکس چند ماه گذشته رو مروری کنیم!! باشد که در سال نو بیشتر بنویسیم و ثبت خاطرات نماییم!

تارا و مانی جونش

 

تارا و ماهک

تارا و ایلیا جون

تارا روز تولدش که به خواسته خودش صورتش رو نقاشی کرد

اینم کیک تولد

بازم میام تا قبل از سال نو!! مث شب امتحانیا شدم!!! باید از جشن مهدش عکس بذارم حتمآآآآآ

خوش باشید

مبارک...

سلام...خیلی خیلی دیر نوشتم...اگه امشب هم نمی نوشتم از نظر من دیگه کاملآ به معنای تعطیلی وبلاگ بود!! ولی من دوست ندارم این اتفاق بیفته...مطمئنآ بازم مثل قبل خواهم نوشت ...

امروز تولد تارا بود پنج سالش تموم شد و ششمین سال زندگیش رو شروع کرد...امیدوارم هزار سال تولدشو جشن بگیریم (بگیریم!!!!یعنی منم تا هزار سال باشم!!)و زندگی شیرینی داشته باشه...

از امروز عکسی ندارم!عکسها مال ماه پیشه

آقا من میخواستم عکس بذارما !!!بلاگفا گفت لینکت غیر مجازه!!!!!!!!

خب...باورم نمیشه این وظیفه خطیر رو به پایان رسوندم و امشب نوشتم!!!!!!

دوستون داریم...خوش باشید

مبارکههههههه

سلام...نزدیک دو ماهه که ننوشتم ولی تقریبآ به همه دوستام سر زدم...امیدوارم که سال جدید برای همه بهتر از سال قبل باشه و پر از موفقیت و شادمانی.

و دلیلی که باعث شد بعد این همه غیبت بیام!!!عرض تبریک فرااااوااااان به خودمه!! که امروز تولد سی سالگیمه...تولدم مبارک..ینی ۳۰ سال شد؟؟!!

همونطور که تو عکس معلومه تارایی تمام مدت پشت کیک بود و اصرار داشت که تولد اونه البته فقط برای حس خوبی که از فوت کردن شمع و باز کردن کادو داره ...ولی نهایتآ هم به من تبریک گفت و هم کادو داد

خوش باشید

آخرین پست امسال...

سلام...

 

تارای من تو نمایشگاه کودک در پارک گفتگو

دخترم دیگه میتونه بازیهایی که تا چند ماه پیش میگفتن کوچیکه و نمیتونه سوار بشه رو انجام بده و تمام بازیهای سرزمین عجایب رو تنها سوار میشه...یادش بخیر تا همین چند ماه پیش باید یکی از ما همراهش سوار بازیها میشدیم...

گروه نمایش نوروز کلاسشون که کارشون جالب بود و به بچه ها حسابی خوش گذشت

تارا و دوستاش  تو جشن نوروز

بعد از جشن...اینقدر از لباس عوض کردن و عکس گرفتن خوشش میاد که با همه خستگی بازم ژست میگرفت برای عکس...

مانی کوچولوی قند عسل که هر روز داره قند تر میشه و تارا هم خیلی دوسش داره

چهارشنبه سوری رفتیم پشت بوم! بهنام از اینی که تو عکسه گرفته بود که خیلی خوشگلن و چند تایی روشن کرد و چون آتیش بزرگ رو پشت بوم نداشتیم شمع روشن کردیم!! از روش پریدیم و زردی من از تو سرخی تو از من رو خوندیم... و برای تارا از رسم چهارشنبه سوری گفتم و با دقت و علاقه گوش کرد و بعد هم آجیل و میوه و ...

امیدوارم سال نو بهتر از امسال باشه...برای من بشخصه امسال یکی از بدترین سالهایی بود که داشتم ...از خرداد به بعد شادی واقعی سراغم نیومده ... تمام کارهای عید رو با یه استرس پنهانی انجام میدم...هیچ چیز اون لذتی روکه باید نداره و فقط آرزو میکنم روزی برسه که مردم ما از ته دل شاد باشن...

با بهترین آرزوها برای این مملکت و مردمش

تارای من

اضافه شده***  وقتی به نوشته هام نگاه میکنم میبینم ممکنه جذابیتی برای خواننده نداشته باشه، چون بیشتر از تارا و پیشرفتهاش مینویسم، این چیزیه که خودم دوست دارم و برام مهمه که اینها اینجا ثبت بشه، امیدوارم خسته کننده و تکراری به نظرتون نیاد!!

سلام...امشب تصمیم گرفتم بعد مدتها از تارا بنویسم ، علیرغم اینکه امیدی به آپلود بی دردسر و ...نداشتم ولی خیلی راحت همه عکسها آپلود شد و موفق شدم آپ کنم...

اول  جدیدترین ورژن تارا(خودشو این شکلی کرده و اومده میگه تیپ زدم)

 

تو این مدت مهمونی  و تفریح زیاد بوده و خدا رو شکر همه چیز عالی بوده...تو بهمن ماه ازدواجمون ۷ ساله شد مبارکمون باشه

و اسفند ماه هم خاطره بزرگترین اتفاق بد زندگی من که از دست دادن بابام بود...مثل همیشه میتونم بگم کاش بود...هر چند همیشه حضورش رو احساس میکنم. 

تارا به کلاسهاش ادامه میده ، موسیقی یه وقفه کوتاه داره و از بعد عید شروع میشه، به مربی جدید زبان هم حسابی عادت کرده .

قبل ازهر چیز جدیدترین سروده تارا رو بنویسم ! ببینید چقدر این شعر زیباست...جدی میگم فقط هماهنگی و ارتباط کلمات رو ببینید و تشبیهی که تو شعرش هست و حتی شروع و پایانش که چقدر هماهنگی داره!!!...

آفتابی مثل شمع

شمع مثل روشن

روشن مثل خورشید

خورشید مثل آفتاب

آفتاب مثل شمع

حالا که اینو نوشتم دلم نمیاد اولین شعری رو که به انگلیسی گفته ننویسم...آخه من عاشق این شعر گفتنشم

شعر بی معنیه ولی آهنگین بخونیدش

BAG & BE

YOU CAN BE

BAG & BE

BAG & BE

BE CAN BE  "T"

BE CAN BE  "T"

FIVE & BACK

YOU CAN BE

 B  B  C  C

ME   B   T

چون امشب عکسها خیلی زود آپلود شد پس خیلی زود میرم سراغشون...

 تارا و عمو سالار (دوست خوب بابا بهنام) که یه شب اومد پیشمون و برای تارا این تلسکوپ مورد علاقه اش رو آورد، دست شما درد نکنه خوشحال شدیم دیدیمتون.(از خواننده های وبلاگ تارا هستن)

 

تارا و دلوین و ماهان (دوستای کلاس زبانش ) واقعآ دنیایی دارن این بچه ها...دوست دارم از کاراشون بنویسم ولی خیلی خیلی طولانی میشه... هر کدوم یه شخصیت کاملآ متفاوت و پیچیده که وقتی دقت میکنی باورت نمیشه اینا بچه های  چهار و پنج ساله هستن!

تارا و امیرحسین (پسر عموش) که افتخار دادن و تولد امیر رو روزی که خونه ما بودن با یه کیک خوشمزه و یه جشن کوچولوی خانوادگی برگزار کردن...مبارکه

 

اینم اولین نوشته های تارای من ، همچنان بدنبال علاقه ای که خودش پیدا کرده به خوندن و نوشتن (قبلآ هم نوشته بودم که من علاقه ای به یادگیری تو این سن رو ندارم ) میگه برام بنویس تارا یا سارا یا ... و شکل اونا رو به ذهنش می سپاره و بعد مینویسه، اون آخریه  behnam که چون سخت تر بوده یادش نمونده ...از همین نوشته هاش کاملآ مشخصه که دستخط زیبایی داره...

 

و این هم یکی از چیزاییه که دوست دارم حتمآ اینجا بذارمش ...چند روز پیش این وایت بورد کوچولو رو خریدم براش ، کنارم نشسته بود و داشت نقاشی میکشید، نحوه کشیدن این نقاشیش برام خیلی خیلی خیلی جالب بود ، اول تو صفحه یه خطوط عمودی و افقی که همون + هست رو کشید ، بعد خطوط مورب که ضربدری هست رو کشید ، بعد شروع کرد از سمت مرکز به محیط  روی خطها رو نقطه گذاری کرد،( نقاطش پررنگه و مشخصه) و بعد نقطه ها رو به هم وصل کرد و آخر سر گفت مامان تارا عنکبوت کشیدم... دیگه مطمئن شدم این بچه ظاهرآ باید طراح بشه !! (چقدر بحث ریاضی کردم!!)

 

تارا و پریا و هانا دو تا کوچولوی شیرین و ملوس منزل هیوای عزیزم که خیلی خیلی به ما خوش گذشت و دوست داریم زود به زود ببینیمشون.

 

و اینم یه تست که من از تارا گرفتم ببینم چقدر از بن بن بن یاد گرفته!!! خوشبختانه همه رو درست وصل کرد  و من مثل همیشه

اینروزا در کنار همه این پیشرفتها و ... کمی بد اخلاق هم شده و گاهی جواب پس میده ...امیدوارم گذرا باشه .من هم باید بیشتر تلاش  کنم.

عاشق آهنگ سوسن خانوم شده مثل خودم!! و حفظش کرده

 خوش باشید و به امید روزهایی بهتر و بهتر برای همگی مون...

 

تارای شاعر!!

سلام

اینروزا تو خونه راه میره و فی البداهه !!!شعر میگه و برای ما میخونه...این چند تا رو یادداشت میکنم که یادگار بمونه سروده های تارا در ۴ سال و ۳ ماهگی

بادکنک

آی بادبادک آی بادبادک

توی هوا می چرخه

میچرخه و می چرخه

چون که طلایی رنگه

آخر بازی ما

همه میشن برنده

 

گلدون

گلدونه آی گلدونه

فصل اون تابستونه

بارونه آی بارونه

بارون و خاک و آفتاب

جاشم توی باغچه ها

برای اینکه مهر ماست!!!(نمیدونم منظور شاعر از این بیت چی بوده؟؟؟!!!!!!!!!!)

 

خرگوش

آی خرگوشک خرگوشک

خرگوش بلا خرگوشک

هویج میخوره هی تند

برای اینکه نهسوزه!(گاهی کلمات بی معنی بکار برده میشه!!)

اون سر صحرای ما

هویجشم نارنجی!

 

گلابی

گلابیه گلابی

گل گل گل گلابی

رنگ اونم که زرده

زرد اونم نارنجی

برای اینکه مهربان

همه دوسش دارن آن!!

قرمز و سبز و زرده

برای اینکه قشنگه

عاشق این حس شاعرانه اش هستم اینو از بهنام گرفته

نکته جالب توجه اینه که بعضی از کتابهای شعر کودکان شعرهاش یه چیزی تو همین مایه هاست!!!نمونه اش کتاب نقاشی س ن ا که تلوزیون تبلیغش رو میکنه به اصرار تارا یکی براش خریدم که توش شعر و نقاشی داره و شعرهاش دقیقآ همین تیپ هست!!!!!!!!!در حد شعرهای دخترک چهارساله من!!!

 

تارا

سلام

داشت با من حرف میزد، اومدم بغلش کنم در رفت، پریدم  بغلش کردم و گفتم "یکی از موفقیتهای من اینه که تونستم این بچه رو شکار کنم الان دیگه مال من شده" گفت: مامان دیگه این "موفقیت" رو نگو وقتی میگی حالم بد میشه!!!!!! گفتم: آخه برای چی بدت میاد؟مگه کلمه اش چطوریه؟ میگه " شوخی کردم! حالا زیاد جدی نگیر!!"

بش گفتم بیا بغلم ، وقتی اومد سفت گرفتمش  و نذاشتم بره...با نا امیدی و با لحن ناراحت گفت: وااااااای میدونستم میخوای شکارم کنی! اگه میدونستم از اینجا میرفتم یه کشور دیگه همونجا هم میموندم!!!(این حرفا قبلآ تو 18 سالگی گفته میشد الان از 4 سالگی میخوان برن یه کشور دیگه همونجا هم بمونن!!!)

وقتی جلوی میز توالت شروع به فضولی میکنه و من وسایل رو از دستش دور میذارم  : مامان میدونی ماماناااا باید سعی کنن به بچه هاشوووون همه چی رو بدن! من که نگفتم سایه به من بده!!گفتم ادکلن و کرم بده!!خب پس مامانا هم باید بدونن که بچشون چیز بدی نمیخواد بش بدن دیگههههههههه!!! اگه ندن اونوقت بچشون فکر میکنه مامانا کوچیکن!!!!!!

ترم 4 زبان داره تموم میشه و کلاس بلز هم ادامه داره ، هر دو رو با علاقه دنبال میکنه و هر روز میپرسه کی دوباره منو کلاس ژیمناستیک ثبت نام میکنی؟ از ترمی که گذشت دوباره خاله پری (عشق همه بچه ها و البته مربی مورد علاقه والدین) مربی زبانشون شده.

چند روز پیش میخواستم برای کلاس موسیقی حاضرش کنم گفت"مامان موسیقی خیلی مهم نیست، زبان مهمه" تعجب کردم ، گفتم چرا؟ گفت" آخه اگه بریم استرالیا ، اونجا همه دوستام انگلیسی صحبت میکنن من باید یاد بگیرم که بتونم با دوستام حرف بزنم دیگه"!!!(چند وقتیه تو خونه حرف استرالیا و ...زده میشه)

   چند تا عکس از شمال که دو ماه پیش رفته بودیم!

 

هر چند وقت یاد بچگیاش میکنه و همه وسایلش رو میریزه بیرون و چند ساعتی نی نی میشه! پستونک میخوره و چار دست و ژا ره میره...حرف هم نمیزنه و فقط با تکون دادن سرش جوابمو میده!!لباسای کوچولوش رو هم با هر زور و بدبختیه تا یه جایی تنش میکنه!!!

این ماشین رو که کشید با بقیه ماشینهایی که تا حالا میکشید کمی فرق داشت...کشیده تره و قیافه خشن تری داره...آورده میگه بابا این ماشین مسابقه اس که کشیدم

شاد باشید

ثبت حرفهای خوشمزه تارا

سلام باز هم بعد کلی تاخیر!!اومدم...اینبار میخوام حرفای تارا رو بنویسم که یادم نره

من: تارا من میرم حموم رو برات آماده کنم، تو این مدت فقط بازی کن، مواظب باش لیوان چایت نریزه رو فرش،کنار پنجره نری،بالای چهار پایه نری، اگه زنگ زدن درو باز نکن و ......

تارا: بااااااشه مامان، من متوجه شدمممممممم! من بزرگ شدم، اینقدر اینارو میگی من فکر میکنم مامانم نمیدونه من بزرگ شدماااا!! اِییییییی خوداااااااا!!!!!!!!!(خدا رو خیلی غلیظ میگه)!

 من: زود میرم دنبال کارم!!!

                  

بهنام : تارا میای ایندفعه ببرمت آرایشگاهی که خودم میرم موهاتو کوتاه کنی؟

تارا: نه بابا، من میرم پیش مامان اکرم، چون کارش خوبه ، دیدی هر وقت میاد خونه ما هی میگه باید زود برم مشتری دارم !!خب  چون کارش خوبه همه  منتظرن تا برگرده برن آرایشگاش دیگه، مثل گوگوش که همه دوسش دارن!!!!

بهنام:

                       

تو اسباب بازیهاش چند تا  استخون خیلی کوچولو داره که مال سگهاشه، یکیش افتاده بود زمین و کلی گشته بود و پیدا نشده بود، بهنام که اومد خونه تارا رفت پیشش گفت: بابا من که نتوستم این استخون پیدا کنم ، تو که مهندسی!! بیا ببین میتونی پیداش کنی!!!!!!!!!

یلدا مبارک...

به تارا میگم بیا لباس بپوش یه عکس برای یلدا بگیرم ازت... بعد عکس میگه چرا ژله هایی که خودم انتخاب کردم خریدیم رو نذاشتی رو میز ؟ میگم ژله درست نکردم امشب خوراکی زیاده نیازی به ژله نیست! میگه " نهههههههه!!!! من اونا رو مخصوص روز گلدا خریدم!!!!!!!!"

ببخشید که عکسها بد رنگه !!حسابی آفتاب افتاده بود و منم حسشو نداشتم جا رو عوض کنم!!!

شب زیبایی داشته باشید

 

مشکل با آپلود عکس!!!!!!!!!!

چند روزه میخوام بنویسم و عکس بذارم ولی عکسها آپلود نمیشه ، الانم مشغولم ولی امیدی نیست دائم ارور میده... بهر حال مینویسم اگه آپلود شد همراه عکس وگرنه فقط نوشته.....

تو یک ماه گذشته در کنار نشتی لوله آب که کلی به زحمت انداختمون و چند روزی کارگر تو خونمون بود گشت و گذار حسابی هم داشتیم، دو سری شمال رفتیم و خوشبختانه به هوای خوب خوردیم و خوش گذشت.تو سفر اول یکی از دوستهای خوب وبلاگی رو که فکر نمیکردم حالا حالاها ببینم دیدم ، سحر عزیزم و تندیس کوچولو که خیلی خیلی خیلی شیرین تر از اونی هست که تصور میکردم مخصوصآ حرف زدنش و بابا پیمان مهربونشون که از آشنایی و دیدارشون بسیار خوشحالیم، امیدوارم بزودی اینجا ببینیمشون.

مهمونی هم زیاد بوده ، مهمون پریا کوچولوی ناز و لیلای عزیزم بودیم که هیوا و هانا هم اونجا بودن و چند ساعتی با هم بودیم و بهمون خوش گذشت .

تولد کسرا (پسر دایی تارا) هم بود ، بازم بهمون خوش گذشت . امیدوارم  زندگیش پر از شادی و موفقیت  باشه.

سوالهای تارا در مورد چگونگی بوجود آمدن انسان شروع شده...چند روز پیش از اتاقش اومد بیرون و با قیافه کاملآ کنجکاو و لحن جدی پرسید " مامان آدم چه طوری بدنیا میاد؟؟" گفتم قبلآ که برات توضیح دادم که نی نی ها تو شکم مامانشون  هستن و ....! گفت " نهههههه !!! اونو که میدونم! کلآ آدما چطوری تولید میشن؟؟؟" برام خیلی جالب بود که دیگه به متولد شدن راضی نبود و فهمیده بود باید موضوع پیچیده تر باشه...خلاصه توضحاتی در حد سنش بش دادم و با قیافه راضی و طوری که انگار جواب سوالش رو گرفته رفت  تو اتاقش.

از کانال فارسی 1 معجزه کوچک رو دوست داره و همیشه میگه شروع شد صدام کن ببینم و از ویکتوریا خیلی بدش میاد، هر وقت تبلیغش رو میبینه میگه " بیچاااااااره شدیم"!!!!!!

همچنان کلاسهاشو با علاقه دنبال میکنه و پیشرفتش هم خوبه ، تو کلاس موسیقی مربیش از تارا و یکی دیگه از بچه ها خیلی راضیه و چون پیشرفتشون خوبه قرار شده یکه جلسه در هفته نرن تا مربی با بقیه بچه ها کار کنه.

ظاهرآ از آپلود خبری نیست فردا برای عکسه دوباره اقدام میکنم!!!!!!!

واووووووووو!!!!!!!آپلود شده........ولی نه!!! سری دوم آپلود شده...دفعه بعد عکسهای شمال قبلی رو میزارم!

قندیل های زیبای جاده چالوس

هر دو سری سمت دیزین که میرسیدیم باید برای برف بازی پیاده میشدیم.

قایق سواری...تو سرعت بالا جیغ میزد میگفت من میخوام پیاده بشم!!

تولد بازی

 

خوش باشید.

آ اول ا دوم!!!! و ...

تصمیم گرفته بودم زود زود بیام اینم استارتش هنوز از پست قبلی چند روزی نگذشته اومدم...علتش هم شروع دوره جدیدی در یادگیری تارا هست که باید ثبتش کنم...تقریبآ تارا دوسال و نیمه بود که مامان فاطمه براش بن بن بن خرید اونموقع فقط با عکسهاش سرگرم بود و اسم عکسها رو بش یاد میدادم و بعد از مدتی همون عکسا رو به انگلیسی تمرین میکردیم ولی در زمینه آشنایی با حروف و شکل کلمات کار نکردیم چون هم من عجله ای نداشتم زود حروف رو یاد بگیره(مخصوصآ چون نیمه دومی هم هست و یکسال دیرتر به مدرسه میره نمیخواستم خیلی جلوتر از بقیه پیش بره و تو مدرسه درس براش خسته کننده بشه) هم چند باری که بعضی کلمات رو براش مینوشتم و یا اسم خودش رو بش یاد میدادم زیاد علاقه نشون نمیداد تا امروز.... نیمساعت پیش داشت با همون کارتها انگلیسی تمرین میکرد بعد یه دفترچه و خودکار آورد و منو صدا کرد گفت بیا همه اینا رو تو کاغذ بکش اول فکر کردم منظورش عکسهاس و شروع کردم به کشیدن اسب!!!تارا با تعجب گفت "چرا این شکلی میکشی؟؟؟؟!!! منظورم این نوشته هاشه!!" و تازه دوزاریم افتاد و دیدم حالا که خودش علاقه مند شده بهتره کم کمک شروع کنیم...امروز( آ و ا ) رو بش یاد دادم و اونم تو کارتها هر جا میدید به من نشون میداد بعضی جاها ل یا م رو اشباه میگرفت که اونم حل شد حالا نیمساعته داره تو کتاب داستان می می نی دنبال آ اول و ا دوم میگرده و دورشون دایره میکشه و من دارم غش میکنم از این همه استعداد

اینهم نتیجه کارش

و دیگه اینکه دیشب تولد ماهان دوست تارا بود و دخترم  اولین کارت دعوت مخصوصش رو هم از دوستش گرفت.

تولد خوش گذشت هم به بچه ها هم به مامانا.

خوشحالم که با دوستای همکلاسیش حسابی دوست شده و با اونا بش کلی خوش میگذره،  چون واقعآ نگران بودم که اجتماعی نیست و راحت ارتباط برقرار نمیکنه ...اوایل که اصلآ از من جدا نمیشد و من باید کنار صندلیش مینشستم، بعد از ترم اول کمی بهتر شد و من با فاصله چند متری ازش میشستم کنار مامانای دیگه و الان که ترم دو رو تموم کرده دیگه من بیرون کلاس هستم و اون غرق کلاسه و اگه برم هم ممکنه متوجه نشه ولی این کارو نمیکنم فقط گاهی در حد ۵ دقیقه میرم و میام چون مطمئنم بعد از چند وقت دیگه با این موضوع هم کنار میاد.

از شنبه ترم سه زبان رو شروع میکنه که کتاب 2A هست . ضمنآ جلسه ششم کلاس ارف هم هست . هر دو کلاس رو خیلی خیلی دوست داره . مربی موسیقی اش که فوق العاده ازش راضی هست و میگه تو موسیقی استعداد داره و زبان هم که عالی مربی زبان هر ترم عوض میشه (نظر مدیر آموزشگاه اینه که بچه ها وابسته به یه مربی نشن و .....) تارا مربی این ترم رو (خاله پری) خیلی خیلی دوست داشت و همینطور ترم یک(خاله مریم) امیدوارم این ترم هم مربیشو دوست داشته باشه.

شاد باشید

 

بسی شرمندگی!!! و تولد تارای گلم و ...

قبل از هر چیز من واقعآ از اون جمله آخر پست قبل شرمنده ام!!! اصلآ فکرشو هم نمیکردم اینبار دیرتر از همیشه بیام!! بهر حال دارم طلسم میشکونم و تصمیم دارم از این به بعد زود به زود بیام و کوتاهتر بنویسم...و شرمنده همه دوستای گلم که برام کامنت میذارین ولی من هنوز جواب ندادم بزودی به همگی سر میزنم

و یه معذرت خواهی بزرگ از تارا که روز تولدش نیومدم و تولد چهار سالگیش رو اینجا بش تبریک نگفتم! تارای قشنگم تولد چهار سالگیت مبارک ، امیدوارم هزار سال خوشبخت و سلامت باشی، بی اندازه دوستت داریم ، اینقدر که نمیشه بیانش کرد...

از تولد تارا بگم ...امسال میخواستم تولدش رو تو کلاس زبانش بگیرم چون خودش اینطور خواسته بود ولی وقتی بش گفتم تو خونه بگیریم و دوستای کلاست رو هم دعوت میکنم سریع قبول کرد و گفت "دوست دارم دوستام باشن ، فرقی نمیکنه اینجا یا کلاس زبان" در نتیجه برنامه ریزی تولد رو شروع کردم. امسال تولد ما کاملآ دوستانه بود و فقط مامان اکرم و مامان فاطمه از فامیل بودن.  راستش اگه خونه من بززررررررررررگگگگگگگگ بود اینقدر که همه دوستای خوبم رو بتونم دعوت کنم ، من قطعآ همه فامیلم و همه  دوستای وبلاگیم رو دعوت میکردم و یا از دیدار دوباره شون خوشحال میشدم یا بالاخره با دوستانی که هنوز نتونستم از نزدیک ببینم آشنا میشدم،.ولی بخاطر کوچیک بودن خونه این امکان رو نداشتم ، میدونم این مشکل خیلی از دوستان هست و درکم میکنید.

 یه هفته مونده به تولد، تارا پرسید " مامان از دوستام کیا رو دعوت کردی؟؟  منم اسم دوستای کلاس زبانش رو گفتم(همسن خودش هستن) و بعد هم اسم دوستای وبلاگی ، و رسیدم به اسم این کوچولوهای بامزه( لاریسا، هانا، پریا، میکی ...) که حدود 2 ساله هستن، تارا با یه قیافه و لحن خاص  گفت " بچه کوچولوها رو هم دعوت کردی؟؟؟؟!!!" یه لحن و قیافه ای گرفته بود انگار 18 ساله اس و تو جشن دوستانه اش چند تا بچه قراره بیان!!!!!!!! کلی حال کردم با این حرفش.

تارا کیک تولدش رو سگ آبی انتخاب کرد تو برنامه "رد پای آبی" که انصافآ قنادی ماه بانو ، کیک رو خوشگلتر از اونی که تو آلبوم دیدیم برامون درآورده بود. ولی متاسفانه عکس از زاویه ای که بشه کیک رو خوب دید ندارم ، باید از فیلمش عکس بگیرم و براش نگهدارم. از اونجاییکه خودم کاملآ درگیر بودم نتوستم عکسا رو خودم بگیرم و از همه بچه ها و از کیک عکس ندارم. البته این تنها موردی نیست که فراموش شده!!!  بگذریم!!!

و دیگه اینکه تارا خیلی دوست داشت لباس عروسش رو بپوشه ، همونی که مامانم پارسال براش دوخته بود و با تل و کفشش بش داده بود، منم دیدم خوشش میاد قبول کردم و گفتم موقع کیک لباسش رو عوض میکنم و با لباس امسالش عکساشو میگیرم که کلآ یادم رفت و در نتیجه تارا با همون لباس عروس عکسا رو گرفت، اینم یه خاطره اس دیگه...

خلاصه مهمونی برگزار شد، سه نفراز مهمونای عزیزمون نیومدن ، دو نفر هم که بلافاصله بعد از بریدن کیک رفتن و منو کللللللللی شرمنده کردن، مخصوصا صابره جون مامان آیین که مسیرش تا خونه ما واقعا دوره و منو خیلی خیلی شرمنده کرد. ووووووووووووو دو نفر از مهمونای عزیمون زحمت کشدن دوبار اومدن!!!!!!!! البته بار اول فقط  تا دم در ، چون من خونه نبودم و رفته بودم برای خرید میوه ،بللللللللللهههههههههه لیلا جون مامان پریا و میکی کوچولو با مامانش که با هم اومده بودن  و پشت در مونده بودن!!! هنوزم یادم میفته کلی میخندم ، خدا رو شکر که خونه هامون به هم نزدیکه وگر نه این مورد هم جزو موردهای شرمندگی من قرار میگرفت!!!! 

 

بازم از همه دوستای گلم ممنونم که اومدن وما رو خوشحال کردن و ممنون از هدیه های قشنگشون...امیدوارم که خوش گذشته باشه ، و امیدوارم دوستای گلی که بخاطر کوچیک بودن خونه و یا دوری مسیر شانس دیدنشون رو نداشتم ، بزودی ملاقات کنم.

و یه تولد خوشگل دیگه رو هم باید تبریک بگم...یه پسردایی دیگه هم به پسردایی های تارا اضافه شده صدرا جونم دنیا اومدنت مبارک دوستت داریم کوچولوی عاقل

   

خوش باشید

بالاخره اومدیم...

سلام...واقعآ متوجه نمیشم این چه سبک وبلاگ نویسیه که ماه به ماه میام مطلب میذارم!!!!!!به هر حال هدف اصلی من ثبت خاطرات تاراست و سعی میکنم پیشرفتها و خاطراتش رو بنویسم حتی اگه دیر به دیر بیام.

خب! از تارا بگم...تا پست قبل مشغول کلاس رفتنهاش بود... کلاس خلاقیت که تو خانه فرهنگ بود تموم شد و روز آخر یه جشن خیلی کوچولو داشتن ولی چون تارا اونجا رو دوست نداشت دیگه ثبت نامش نکردم. کلاس زبان ادامه داره و خیلی هم محیط اونجا رو دوست داره...پیشرفتش خوبه و حواسش به کلاس هست. آموزش  خیلی سبکه یک جلسه سه تا کلمه یا یک جمله رو آموزش میبینن و جلسه بعد تمرین جلسه قبل رو دارن که هر همراه با شعر و بازی و نقاشی هست. کتابهاشون tiny talk هست بهمراه یک کتاب super songs   که بعضی از شعرهاشو میخونن.

تارا جلسه آخر کلاس خلاقیت (تارا-پریماه-ترانه-وانیا)

تصمیم دارم از هفته آینده تو همون آموزشگاه زبان برای موسیقی ثبت نامش کنم.

بش میگم تارا قراره کلاس بلز بری بعد از اون دوست داری چه سازی یاد بگیری؟

خوشبختانه طبق روال آموزش موسیقی جواب داد: " فلوت"

میگم وقتی بزرگ شدی و خواستی یه ساز رو انتخاب کنی کدوم رو دوست داری؟

میگه : طبل!!!!!!!

چند وقت پیش تارا رو بردم باغ موزه که نمایش کدوی قلقله زن رو ببینه . خیلی دوست داشتم واکنشش رو در برابر یه نمایش زنده ببینم ! که بدونم ایا این کلاس رفتنها و تو جمع بودن ها  تغییری در تارا ایجاد کرده یا هنوز هم با دیدن اونها میخواد بزنه زیر گریه؟؟!!!!!!!!! و نتیجه عالی بود. اول که شروع شد تا دقایق طولانی فقط نگاه میکرد بدون هیچ حرف و هیچ حرکتی ! براش عجییب بود حرکات اون خانومها و نمایششون و وقتی نمایش به نیمه رسید گفت بریم دیگه حوصله ندارم! ولی اصرار نکرد و تا آخر دید و خیلی هم خوشش اومده بود. محیط اونجا رو هم خیلی دوست داشت .

تارا در باغ موزه

یک نقاشی فوق العاده از تارا...این نقاشی رو تارا کشیده...

وقتی دیدم باورم نشد و فکر کردم بهنام براش طراحی کرده !!! ظاهرآ این سبک رو از بهنام یاد گرفته ، مواقعی که بهنام طرح خودرو میکشه  تارا میشینه وتماشا میکنه و نتیجه اش این طراحی شده...استخون بندی صورتش خیلی جالبه و حالت چشم و ابروش ، بینی اش رو که واقعآ نمیدونم چطور تونسته این شکلی بکشه؟؟!!  و اون خنده عجیب و دندونها! همشون فوق العاده ان...از بینی به بالاش منو یاد برادر "نل" میندازه!!! و جالبیش به دست و پاشه که مثل همون نقاشیهای همیشگیشهJ

تو  این مدت تولد هم زیاد داشتیم...اولیش تولد لاریسای خوشگلم بود که 2 ساله شدو تولدش خیلی عالی بود و به ما در کنار دوستای گلمون خوش گذشت . عکسی که همه بچه ها توش باشن رو ندارم بهترین عکسم اینه!

تارا در حال رقص، لاریسا محو تارا در حال تفکر!! و نورا جون که تارا خیلی ازش خوشش اومده بود.دانیال و آئین تو عکس نیستن.

و بعدی تولد هانا جون که اونم 2 ساله شد وخیلی  خیلی به ما خوش گذشت و دوستای خوبمون رو ملاقات کردیم.   

پانیذ- هانا- تارا- باران - باران – علی ، فقط تارا کوچولوی مامان مهشید تو عکس نیست.

و در آخر ،  یکشنبه ۸ شهریور تولد بهنام بود، مهمونامون دوست خوانوادگیمون بودن عمو رضا و تهمینه جون و امتیس دوست تارا که اونشب هم حسابی خوش گذشت. بهنام میدونست مهمون داریم چون کیک درست کردم و الویه و بساط شام!!فقط نمیدونست مهمونمون کیه که اونم تارا زحمتشو کشید و اطلاع داد! و تنها سورپریز من گیتار عمو رضا بود که سفارش کرده بودم بیارن چون بهنام عاشق شب نشینی با گیتار و دوصدائه خوندنه و اونشب بش خوش گذشت تولدش مبارک

.

اینبار زودتر میام .

تارا و ما + یه تولد خوشگل

یه موقعی قرار بود عکسای تارا رو بذارم که موهاشو کوتاه کرد و عکسایی که قبل از کوتاهی ازش انداختم(بعلت تنبلی در رفتن به آتلیه) ، که خورد به اون قضایای کذایی که هممونو از دل و دماغ انداخت! حالا چند تا از اون عکسها

خسته از عکس...

و ...

و ... ممنون مامان اکرم

حال تارا بهتره ، اون حالتهای ریف* لاکسش تقریبآ نصف شده ، امیدوارم تا یکماه دیگه که نوبت دکتر داره بهتر و بهتر بشه.

خیلی وقته از تارا ننوشتم!  خیلی چیزها دارم که بنویسم، از اینکه گاهی اینقدر منطقی و عاقلانه با موضوعی برخورد میکنه که من توقعم بالا میره و انتظار دارم همیشه همینطور باشه (مثلا مسواک زدن ، لباس عوض کردن ، حموم کردن و ..) ولی وقتی واکنش بعضی از همسن و سالهاش رو تو موارد مشابه میبینم از خودم دلخور میشم که انتظار دارم همیشه عاقلانه برخورد کنه!

 مدیر آموزشگاهی که کلاس میبرمش وقتی نقاشیشو روانشناسی کرد معتقد بود خیلی بیشتر از سنش باهاش رفتار کردید!!این بچه تو این سن باید بیشتر خط خطی کنه!!و شکلهای ابتدایی بکشه! با پدرش باید خیلی بیشتر ارتباط برقرار کنه . خیلی بیشتر تائیدش کنید و کمی رهاش کنید،...

نقاشی تارا که روانشناسی شده

اینکه چقدر این روانشناسی درست بود نمیدونم ولی خودم یه جاهاییشو حس میکنم مثل رابطه اش با بابا بهنام!!!تارا خیلی خیلی به من اعتماد داره ولی متاسفانه این حس رو به بابا بهنام نداره، همینجا اعتراف میکنم که من در بوجود اومدن این حس در تارا بی تقصیر نبودم!! البته نه از روی عمد! از اونجاییکه تارا بیشتر وقتشو با من میگذرونه و کارهایی که مربوط به اون هست رو من انجام میدم، اگر در مواردی بهنام اون کار رو انجام داده و نتونسته مثل من انجام بده ، من اشکالاتش رو بش گفتم... و تارا هم شاهد این حرفها بوده و در نظرش من هر کاری رو درستشو میدونم و انجام میدم!!(مثلا در حموم کردن ، مرتب کردن اتاق تارا، غذا دادن به تارا و ...) متاسفانه حس بدیه و مشکل ساز میشه و شده! دارم خیلی روش کار میکنم ، بیشتر با بهنام تنهاش میذارم و براش توضیح میدم که باباش هر چیزی رو میدونه و باید بش اعتماد کنه.

مهارتهای تارا: تو نقاشی کشیدن دیگه ریزه کارها رو هم در نظر میگیره ، مثلآ بالای چشم رو رنگ دیگه ای میزنه و میگه سایه زدم براش!!  یا به دست و پاشون لاک میزنه،  خانومها رو با مژه های بلند میکشه، متنوع نقاشی میکشه مثلآ تو نقاشی بالایی(همون که روانشناسی شده) قسمت بالای صفحه یه موجود صورتی کشیده ، میگه حلزونه ، و ...(هر چند خانوم مدیر معتقد بود اینا براش زوده! ولی من حس بدی ندارم !!!) نظر شما چیه؟

روزی دو تا نیمساعت با سایت uptoten.com سرگرمه و پازلهای انصافآ مشکلش رو با علاقه کامل میکنه و از بازیها و شعرهاش لذت میبره ، خودش میگرده و بازیهای جدید میاره و اگه سر در نیاره ما رو صدا میزنه تا براش توضیح بدیم.

خیلی قشنگ و حرفه ای کاغذ رو برش میده ، یه بار براش با قیچی خودش یه خرس رو با برش از کاغذش جدا کردم دفعه بعد خودش داشت شکل دیگه ای رو میبرید ، سعی میکرد قیچی رو مثل من تو دستش بازی بده و جاهای ظریف شکل رو ببره .

بدنبال کارهای کلاس خلاقیت تو خونه هم با گل شکل میسازیم  ، به من بیشتر مزه میده ، چون تارا از همون کوچولوییش خوشش نمیومد کثیف شه ، مثلآ رو شنهای ساحل پا نمیذاشت یا دوست نداشت غذا رو با دست لمس کنه و بخوره!! الانم از اینکه گلی بشه بدش میاد و اولش گریه میکنه تا کم کم عادت کنه.     

    

و امااااااااااااااااااااااااااااااااااااا یه تولد خوشگل بعد از ظهر 5/5/88  " مانی"  کوچولوی ما بدنیا اومد پسر دایی کوچولو و خوشمزه تارا  از اینجا هم به دایی سهیل و مهناز جون تبریک میگیم امیدوارم زندگی زیبایی رو پیش رو داشته باشه ،زندگی سراسر موفقیت و کامیابی تا قبل از دنیا اومدنش وقتی از تارا میپرسیدم دوسش داری میگفت" نمیدونم!!باید ببینم حالا! " ولی از وقتی دیده میگه خیلی دوسش دارم.

 

قربون اون قیافه گرد و با نمکتتتتتتتتت

بدرووووووووود

 

می نویسیم از تارا!!!! + پی نوشت طولانی!

سلام

پنج هفته ای میشه از تارا چیزی ننوشتم! دقیقآ از اون روز کذایی که حس و حالمون رو برد و هنوزم ادامه داره...

ممنون که حال تارا رو میپرسیدین...راستش بعد از چند بار دکتر رفتن  و بررسی نتیجه چند داروی مختلف که هیچکدوم هم جواب نداد به توصیه عمو بهروز و فروز جون رفتیم پیش دکتر مد نظر اونها و واقعآ عالی بود...بیشترین تاکیدش رو پرهیز غذایی بود .مصرف کاکائو، نوشابه، سس و فست فود، آجیل و میوه رو برای دو ماه ممنوع کرد...سه چهار مورد اول همون بهتر که ممنوع شد و میوه رو هم براش کمپوت میکنم و مولتی ویتامین هم مصرف میکنه...و داروی رانیتیدین هم داده که تا الان خیلی بهتر شده و مطمئن شدم که همون ر یفلاکس بوده.

کلاس ژیمناستیک رو فعلآ تعطیل کردم ...در عوض تارا رو کلاس خلاقیت و زبان انگلیسی ثبت نام کردم. محیط کلاس زبانش رو هم من و هم خودش خیلی دوست داریم.مدیر آموزشگاه(که یک آموزشگاه کوچیکه و تو خیابون خودمونه) خانوم جوونیه که فوق العاده با بچه ها ارتباط خوبی داره و سیستم آموزشیشون عالیه.احتمالآ از ترم بعد کلاس خلاقیتش رو هم همینجا میارم.(آموزشگاهشون کلاسهای زبان و خلاقیت و موسیقی دارن) چند عامل که منو خیلی جذب کرد:

-  شرط سنی نداشتند(تا قبل از این آموزشگاه هر جا میرفتم میگفتن بچه زیر 3 سال یا حتی 3 ساله با کلاس پیش نمیره، خسته میشه، از مامانش جدا نمیشه و ...و در نتیجه ثبت نام نمیشد) ولی اینجا با روی خوش و استقبال از اینکه مادرها از سن پایین به فکر پرورش کودکشون هستند ، بچه ها رو نامنویسی میکنن .(و این بخاطر جنبه مالی قضیه نیست!!)چون من الان 3 جلسه تارا رو بعنوان مهمان میبرم و این توصیه مدیر اونجاس که چون هنوز ترم جدید شروع نشده تارا بعنوان مهمان بره و با محیط آشنا بشه.

- بچه ها آزادند و با اونا مثل بچه برخورد میشه!!، بچه دو ساله ای که اونجا میاد نصف بیشتر وقتشو به بازی میگذرونه و مربی هم بازی کنان آموزشش میده ولی مجبورش نمیکنن دور میز بشینه حتمآ! یا  وقتی ازشون سوال میپرسه انواع و اقسام صداها از این بچه ها شنیده میشه و مربی و مدیر و ...نمیگن هیس! سر و صدا نکنید و ...و این عالیه.

- جو آموزشی آزاد و مفرحی دارند. بعنوان مثال من خودم دیدم تو یکی از جلسات یکی از پسرها اصلآ حاضر نبود بشینه و کتاباشو هم از کیفش بیرون نمی آورد، مدیر آموزشگاه بردش تو کلاس خلاقیت که اونروز برنامشون سفال بود و حسابی گل بازی و آب بازی میکردن(یه حوض کوچولو داره که بچه ها توش آب پر میکنن و صفا...)آخر کلاس هم به بابای اون پسر گفت که چون امروز هیچ علاقه ای به آموزش زبان نداشت رفته کلاس سفال و جلسه بعد آموزشش رو میبینه.

- اول و آخر هر کلاس با موسیقی شادی ورزش و بازی میکنن  و موقع بازی بچه های همه کلاسها میتونن بیان و شادی کنن!

- و دیگه اینکه بودن مادرها در محیط آموزشی آزاده و الزامی نیست که مادرها برن! این خودش خیلی نکته مهمیه چون بچه از همون ابتدا احساس نمیکنه قراره از مادرش جدا بشه و به اون محیط علاقه مند میشه.

چقدر طولانی شد داستان این آموزشگاه کوچولوی محل ما!!!

حرفهای تارا و کاراش و عکساش باشه برای پست بعد  که خیلی طولانی نشه.

 امیدوارم همه خوش و سلامت باشید و آینده خیلی زیباتری در انتظار بچه های گلمون باشه.

پی نوشت طولانی تر از پست!!! : لیلی عزیزم مامان آراز قهرمان که نوشته های پر از نکته و مفیدش همیشه بدردم خورده پیشنهاد داده از کلاس خلاقیت بیشتر بنویسم.

راستش کلاس خلاقیت برای بچه های سه تا شش سال و سنین بالاتر هم!  خیلی رایج شده و خوبیش اینه که هر جلسه کارهای متنوعی انجام میدن و برای بچه خسته کننده و یکنواخت نیست. از اونجاییکه تارا تازه داره میره و 5 جلسه تا به حال رفته من کارهایی رو که تو این مدت انجام دادن مینویسم (هر جلسه تو این مدت یکی از این فعالیتها انجام شده):

- رنگ آمیزی با پاستل(مداد شمعی) این جلسه فقط به نقاشی میگذره ، مربی میخواد بچه ها هر چیزی که دوست دارن بکشن و آخر کلاس نقاشی بچه ها رو روانشناسی میکنه(البته بستگی داره چقدر با روانشناسی  نقاشی کودک آشنا باشه!!!!!!!) و در هر جلسه برای بچه ها خیلی مختصرو در حد خیلی ابتدایی اشکال رو توضیح میده ،( گردی،سه گوش،چهارگوش) یا خطوط

- کار با کاغذ رنگی و قیچی : مربی از بچه ها میخواد دور تا دور یک تکه کاغذ رنگی رو با قیچی برش بدن . و بعد اشکال رنگی گردی ، سه گوش و چهار گوش( که قبلآ مامانها تو خونه آماده کردن) رو با چسب ماتیکی به دفترشون میچسبونه و از بچه ها میخواد با اونا شکل بکشن ، مثلآ با کشیدن خطوط دور گردی خورشید درست کنن، یا سه گوش بشه لباس دخترونه و گردی بشه سر و براش چشم و ابرو و ...بکشن.

اینم کار تارا

- خمیر بازی که  اساس کارشون همون فرم دادن خمیر به شکلهای مختلفه و بعد از بهم چسبوندن اونها شکل جدیدی ایجاد میکنن.

- رنگ انگشتی : مربی از بچه ها میخواد تمام صفحه کاغذ رو با رنگهای مختلف خال خالی کنن و بعد با یک تکه ابر کوچولو همه رنگها رو قاطی کنن .

- باز هم رنگ انگشتی و رنگ آمیزی روی قلک سفالی با انگشت و گاهی قلم مو

بازی و شعر و قصه هم تقریبآ هر جلسه دارن

- . برای قصه ها از پکیجهای پارچه ای استفاده میشه.مثلآ پکیج شنگول و منگول و  شنل قرمزی و کدوی قلقله زن!!!(نمیدونم چرا همشون داستانهاییه که من دوست ندارم و همیشه پایانشو برای تارا تغییر میدم !!بچه ها یه جورایی میترسن!)...که مربی سعی میکنه حیوونها رو مهربون نشون بده مثلآ خاله پیرزن کدوی قلقله زن شیر و ناز میکنه میگه بذار من برم!!!

- شعر ها معمولآ  همراه با بپر بپر و بازیه

- مربی هر جلسه برنامه خوراکی بچه ها رو میگه مثلآ دفعه بعد همه شیر و خرما بیارن و ....که به این ترتیب بچه هایی که بد غذا !!هستند در کنار دوستاشون شاید کمی بهتر بشن!

 همه اینهایی که گفتم مربوط به کلاس خلاقیت  "خانه فرهنگ " بود که دولتی هست  ولی از ترم بعد تارا رو میبرم آموزشگاه نزدیک خونمون که تعریفشو کردم...که آموزششون رو دقیقآ نمیدونم فقط یک جلسه که سفال بود دیدم که بچه ها تا تونستن تو حیاط کوچیک اونجا و حوضچه اون آب بازی و گل بازی کردن و کلی تخلیه روانی شدن

تو جلسات بعدی اگه نکات قابل توجهی دیدم حتمآ مینویسم.تا بعد

 

stand by me...

bon jovi ...از وقتی یادم میاد از سالها پیش عاشق صداش و خوندن پر از احساس و هیجانش بودم ... همیشه دوست داشتم و دارم اگه فقط یک کنسرت آ*مریکایی میشد برم!!! کنسرت bonjovi باشه...حالا اندی عزیز آهنگ  stand by me رو با همراهی زیبای bonjovi اجرا کرده...برای اینروزهای این مملکت...هیجان انگیزترین قسمتش وقتیه که bonjovi فارسی میخونه 

        

ممنون اندی ممنون bonjovi... چقدر زیباست این هم دلیها...هنوزم دارم لذت میبرم که یکی از اصیل ترین خواننده های آ*مریکا با اندی برای مردم ای *ران خونده...کاش قدرت وجود نداشت!! کاش همه همینقدر یکدل و صمیمی بودن!!

پ.ن:تا به حال در مورد هنرمندها و...نمینوشتم وبلاگ خاص خاطرات تارا بوده...شاید از حالا به بعد کمی فقط کمی گسترشش بدم برای تارا هم خوبه...

در نتیجه! برای مایکل خیلی متاسف شدم...اصلآ انتظار نداشتم اینقدر زود برهواقعآ یکی بود...از تموم کسانی که اذیتش کردن و چند سال روحی و جسمی خسته و آزرده اش کردن بیزارم...

و دیگه اینکه دلم برای خسرو شکیبایی تنگ شده ...این روزا که هنرمندا برای مسائل پیش اومده بیاننیه ای امضا کرده بودند جای خسرو شکیبایی خیلی سبز بود!! 

کی اینچنین می خواستیم؟

دوست دارم اینو بذارم اینجا...
ای عاشقان ای عاشقان ، گلایه دارم از جهان
نامردمی از هر کران ، آتش به دلها می زند ، آتش به دلها می زند
همچون زمین و آسمان ، ستاره های خون چکان
سنگ مصیبت هر زمان ، بر سینه ما می زند ، آتش به دلها می زند
دنیا به کام اهل ناز ، ما بیدلان اهل نیاز
این قلب خونین باغ ما ، داغ شقایق داغ ما
 
ما خسته از رنگ و ریا ، با درد هر داغ آشنا
این آسمان را پر فروغ ، روی زمین را بی دروغ
خالی ز کین می خواستیم ، نیک و نوین می خواستیم
زیباترین می خواستیم ، کی اینچنین می خواستیم
روزی که قلب این جهان ، با عشق و آزادی زند
دنیا به روی مردمان ، لبخندی از شادی زند
 
ای عاشقان ای عاشقان ، از یاد ما یاد آورید
دلدادگان دلدادگان ، با یاد ما داد آورید ، از یاد ما یاد آورید
شادا که با یگانگی ، از بند غم رها شویم
به رغم هر بیگانگی ، من و تو با هم ما شویم
شادا به روزی اینچنین ، چون ما چنین می خواستیم ، آری همین می خواستیم
 
 
 

فراموش نمیکنم!!!

چقدر این روزها غمگینم!! غمگین ... آشفته ...سردرگم...نگران...خسته...پر از احساس حقارت...پر از کینه...هیچوقت این روزها را فراموش نمیکنم!! اه اه اه...

ناخوشی+خوشی!!

واقعآ این چه احساس عجیبیه که مادر و شاید پدر هم(من پدر نیستم، پس نمیدونم!) در مقابل بچه اش داره؟؟!!این چه عشقیه؟؟!! چطور میشه که آدمی مثل من که هیچوقت از چیزی آنچنان غرق شادی نمیشد و از چیزی  به اوج غم نمیرسید!! حالا در مقابل یه خنده از ته دل این دختر به اوج خوشبختی میرسه و با کوچکترین دردش به نهایت اندوه!!

مگه میشه کسی رو تا این حد دوست داشت؟؟؟ مطمئنآ تجربه مادر شدن بزرگترین تجربه زندگی منه...یه تجربه کاملآ متفاوت...عشقی از نوع دیگه ... علا قه ای از جنس دیگه!!

************************************************************************************

تقریبآ از ۳ هفته پیش احساس میکردم تارا دائم آب دهنش رو قورت میده و حالتی مثل ترش کردن داره! تو این مدت در کنار اوقات خوشمون! ، چند باری به چند دکتر با تخصصهای مختلف کودکان ، گوارش و حلق و ...رفتیم و تمام سعیمون رو کردیم بلکه تارا بدون نیاز به عکس یا آند و سکوپی !! مشکل احتمالآ ریفلاکس *معده اش خوب بشه!  دکتر با احتمال اینکه ممکنه آلرژی باشه داروی ضد آلرژی داد که شاید اصلآ ریفلاکس نباشه و بسادگی برطرف شه ! ولی جواب نداد و شنبه قراره بریم برای عکس  از معده... حال عمومیش عالیه مثل همیشه فقط اذیت میشه وقتی دائم ترش میکنه و من با هر بار اذیت شدن اون ....مطب دکتر

دوست داشتم روال زندگی بشر طوری بود که بچه ها از هر آسیبی و از هر بیماری مصون بودن!!!خوب بود اگه اینطور بود ...نه؟؟؟

کلاس ژیمناستیک

اگه بعد از عکس مطمئن بشم ریفلاک س هست ممکنه دکتر ژیمناستیک رو فعلآ مناسب ندونه!! عاشق کلاسش و مربیشه ، روز اول که رفتیم گفت "مامان اینجا همه چیش بوی خوب میده، مربی ام هم خوش هیکله"!!!!

 

خونه مامان اکرم در حال ظرف شستن!!

 

بعد از یکساعت بازی مستقل صدامون زد و هنرنماییش رو نشونمون داد ،

 بنظر من که فوق العاده بود، پر از ریزه کاری! عروسکهای بزرگتر رو همه رو یک طرف چیده ، دو تا قاب عکس سبز کوچولو رو بین اونها گذاشته  ، عروسکهای کوچیکتر رو داخل اون ظرف که جلوی دستشه چیده ، یه سری عروسک اینطرف هستند که گردن هر کدوم یه حلقه انداخته بعنوان گردنبند! اون وسط لگوها رو بصورت نا منظم گذاشته  و وسطش اوج خلاقیتشه!! (شکل پایین نمای نزدیک)!!شکلهای هندسی رو رو هم چیده بعد دستبنها و کشش رو بترتیب گذاشته روش بالاش هم یه ستاره آبی گذاشته که از این زاویه خوب معلوم نیست ، چرخ های لگوش رو گذاشته و روشون آدم برفی و کتی  رو گذاشته و دورتادورشون اون ماهی های دهن باز رو چیده... خیلی خوشم اومد از این ابتکاراتش

 دختر کوچولوی شیطون من

 

پردیسان - چیتگر

موهای تارا رو کوتاه کردیم با توافق خودش!!  دست مامان اکرم درد نکنه مثل همیشه یه کار خوشگل تحویلمون داد... قبلش موهاشو سشوار کشید و من چند تا عکس خوشگل با موهای بلندش ازش گرفتم(بعلت تنبلی بیش از حد من وبهنام در رفتن به آتلیه آخرش خودمون تو خونه دست بکار شدیم!! تازه اونم به بهونه کوتاه کردن موهاش) بعد از کوتاهی زیاد از قیافه جدیدش خوشش نیومد ولی خونسرد برخورد کرد،( این اخلاقت مثل خودمه عزیزم!! منم یه بار تو 14 -15 سالگی موهامو که تا پایین کمرم بود به تصمیم خودم 3 سانتی زدم و اصلآ هم ناراحت نشدم!)  تو پست بعدی با عکسای مو بلند خوشگل و موهای جدید میام!

 

برقرار باشی و سبز...

آهنگ وبلاگو عوض کردم ...بسیار زیبا بود ولی غمگین بود برای وب تارا...آهنگ درخواستیمو هنوز کدشو ندارم بالاخره پیداش میکنم ولی این آهنگ زیبا رو برای تارای گلم میذارم و هر روز با شنیدنش غرق عشق میشم...شما هم لذت ببرید و عاشق تر شید...

برقرار باشی و سبز
گل من تازه بمون
نفسم پیشکش تو
جای من زنده بمون
باغ دل بی تو خزون
موندنی باش مهربون
تو که از خود منی
منو از خودت بدون
غزل و قافیه بی تو
همه رنگ انتظاره
این همه شعر و ترانه
همه بی عطر و بهاره
موندنی باشی همیشه
لب پاییزو نبوسی
نشه پرپر شی عزیزم
مهربون گلم نپوسی

 

عکس+ تارا

 

اینم بچه های گل و خوشگلی که تو قرار وبلاگی بودن یکی دو تا از بچه ها نیستن!!نمیدونم چرا عکس ازشون نداشتم!! ولی از دیدن همگی بسیار خوشحال شدم

و اینا هم عکسای تارای گلم تو کیش

از اونجاکه اخلاق تارا دستم اومده و فهمیدم که اگه پیشاپیش راجع به موضوعی باهاش صحبت کنم حتمآ موقع مواجهه باهاش واکنش شدیدی نشون میده (مثل مهد کودک یا تولد رفتن که از قبل براش توضیح میدادم و اونم حسابی یه حالی بمون میداد!!!!) اینبار راجع به هواپیما هیچی بش نگفتم و تو فرودگاه هر چی پرسید کجا میریم؟ گفتم میریم بگردیم! با هم خوش بگذرونیم! و همین طوری به هواپیما رسیدیم و تارا هیچ واکنشی جهت مقابله نشون نداداینم یه نکته اس که من در مورد تارا کشف کردم ...

ساحل اسکله

و پیرو همین قضیه یه اشتباه بزرگ کردم و اون اینکه قبل از سف بش گفتم داریم میریم کیش که دریا داره ساحل داره.... و بیچارگی خودمو رقم زدم!! از لحظه ای که از هواپیما اومدیم پایین بدون وقفه میگفت "چرا نمیرسیم ساحل؟" "پس کی میرسیم ساحل؟" و تو ۱ ساعتی که برسیم هتل و یه استراحت ۱۰ دقیقه ای کنیم این جمله ها همراه گریه تکرار میشد تا رسیدیم ساحل

رستوران کنار اسکله

روز اول رفتیم ساحل مرجان و از اونجاییکه ساحلش خیلی سفید رنگه و تارا هم خیلی حساسه که پاهاش ماسه ای نشه به محض اینکه از دور ساحل رو دید گفت "مامان چه ساحل تمیزیه اصلآ ماسه هاش قهوه ای نیست همش سفیده"

باغ پرندگان

از نمایش دلفینها و گراز آبی خیلی خوشش اومد و براشون دست میزد و بلند هورا میکشید...عکسی از تارا در اونجا ندارم!!

هتل ارم

بقیه سفر رو عالی بود...تو مرکز خرید اصلآ اذیت نشد چون هم کالسکه شو برده بودم و هم عاشق خریده فرقی نمیکنه برای خودش یا دیگری !

بازار پردیس

اینبار تو سفرمون یه عکاس هم داشتیم!!تارای گلم از من و بابا عکس میگرفت کاملآ حرفه ای و بدن نقص

در تمام مدت سفر تارا وقتی میخواست بریم ساحل میگفت "بریم شمال"!! و هنوزم که هنوزه میگه مامان چقدر خوش گذشت رفتیم هتل و بعد رفتیم شمال!!(منظورش از هتل =کیش و از شمال = ساحل) و هر چی توضیح میدم فایده نداره...بالاخره متوجه میشه جریان چی بوده

زمین بازی بازار ونوس

و یک موفقیت بزرگ هم کسب کردم که اون هم در ادامه همون مواجهه شدن تارا به صورت ناگهانی با مسائل هست!! با توجه به شکست هایی که برای مهد رفتن تارا داشتم اینبار بدون هیچ مقدمه ای تارا رو بردم سر کلاس ژیمناستیک و تارا برخوردش عالی بود و عاشق کلاس شد و  من هم ثبت نام کردمش!حالا دخترم دو روز در هفته میره کلاس

شب و روزتون خوش

آهنگ وبلاگ

پ.ن:دوستای گلم که میگین آهنگ رو نمیشنوین اون پایین سمت چپ دکمه پلی (انگلیسی تایپ نمیکنه!)رو بزنید میخونه...

سلام

مدتهاست میخوام یه آهنگ بذارم برای وبلاگ ولی از اونجاییکه آهنگی که مد نظرم بود کدش رو هیچ جا پیدا نمیکردم بدون آهنگ مونده بودیم!!امروز یه سری به کدها زدم و گفتم یه آهنگ که دوست دارم رو بذارم تا سفارش کد آهنگ مورد نظرمو بدم! اول دنبال یه آهنگ شاد بودم که به وبلاگ تارا بخوره ولی چشمم به معجزه خاموش داریوش افتاد و نتونستم نذارمش...فوق العادس...گفتم بذارمش اینجا تا خیلیها که اعتقاد دارن "داریوش دیگه داریوش نیست"!!!!!! ببینن که داریوش خیلی داریوشه!!!!!فقط برای چند روزی این آهنگ دارم...

سفارش آهنگ ریلکس با صدای میکا رو میدم و اگه کدشو برام درست کنن میذارمش اینجا! هم خودم و هم تارا عاشق این آهنگیم...و شاد هم هست و به وبلاگ تارا میاد.

 

سلااااااااااااااااااام!!

امروز روز بزرگیه برام!!!  تولدمه  

۲۹ سالم تموم شد...حس عجیبی دارم که پا به ۳۰ سالگی گذاشتم یه مقدار میترسم!!!جشنی نگرفتم ولی احتمالآ بهنام یه برنامه کوچولویی برای شب داره و میریم بیرون

اول شب هم  یه مراسم کوچولوی شمع و فشفشه و ...که تارا هم کیف کنه...

پست بعدی با خاطرات قرار وبلاگیو و سفر کیش برمیگردم.

عکسهای تارا و خاطرات

سلام....میدونم که دیگه شورشو دراوردم!!! خیلی  تنبل شدم ، و بیشتر وب میخونم تا اینکه بنویسم...

اینبار کمتر نوشتم و  بیشتر عکسای تارای گلمو گذاشتم ، هر روز عشق تر میشه!! بغلم میکنه ، بوسم میکنه، حرفای خوشگل میزنه، از حرفای احساسی گرفته تا قلمبه سلمبه!!

خوب...این پست من از اول فروردین شروع میشه و خاطرات دختر کوچولومو با عکس ثبت میکنه...

سفره هفت سین که تخم مرغهاشو با تارا رنگ کردیم و سبزه رو هم هر روز تارا آب داد و رشدش رو چک کرد.

تارا و هفت سین که روزشماری میکرد که بچینیمش ، چون مال پارسال یادش بود و دائم میگفت کی دوباره میچینیم؟

عیدی تارا که من و بابا بش دادیم.یه بیبی بورن بامزه! که از اونجا که من یکی از اسمهای انتخابیم برای تارا "آوا" بود ولی نهایتآ انتخاب نشد به پیشنهاد بابا اسمشو گذاشتیم آوا ،  جای بچه دوممونه!!! تارا صدام میکنه : مامان  ، آوا ج+یش کرده بیا!!!! مامان بیا آوا گریه میکنه نمیذاره من بخوابم!!! مامان بیا آوا رو پوشک کن!!! خلاصه بچه دوم شده برامون

سوغاتیهای تارا که دایی حسین براش آورده بود(دایی بابا بهنام) که دوم عید اومدن ایران و ما بالاخره دیدیمشون

یه عکس ناز از عسلکم

آماده برای رفتن به عروسی

تارا و ماهک (سیزده بدر) ،  حسسسسسسابییییی  کیف کرد، از توپ بازی گرفته تا خاک بازی! خلاصه روز خوشگذرونی بود براش و هیچی بش نگفتم تا خوب انرژی های مونده رو خالی کنه ، آخراش دیگه نمیدونست چیکار کنه خاک رو برمیداشت میریخت رو موهاش!! و در جواب ما میگفت: مواظبم زمین نریزه، همشو میریزم رو موهام!!!!!! واقعآ دیدنی بود کاراش...

تارا یا به قول مامانم "شمسی خانوم" !!!!

تو عکس سمت چپ تارا مدل شده و من عکسشو کشیدم ، و سمت راستی من مدل شدم ولی نمیدونم چرا تارا عکس یه "قورباغه"  خوشگل کشیده؟؟؟!!!!

کیکی که با هم پختیم ، تو همه مراحلش تارا کمک کرده، عروسکاشم آورده کیک بخورن

تمام!!

ما این هفته راهی  کیش هستیم ، برگردم زودتر از همیشه خاطرات عزیزکم رو ثبت میکنم.سعی میکنم!

خوش باشید

 

 

قرار وبلاگی

حالا که دست بکار نمیشم تا یه پست برای دختر کوچولوم بذارم پس اینو اعلام میکنم که روز ۵ شنبه ۱۰ اردیبهشت ساعت ۴ عصر در رستوران بوف جام جم قرار وبلاگی داریم. امیدوارم دوستان بیشتری رو ملاقات کنم. میبوسمتون

بزودی میام و خاطرات این روزهای دختر کوچولومو ثبت میکنم.

چهارشنبه سوری+ADSL+سال نو

 

 

ادامه نوشته

بالاخره اومدیم!!!

بالاخره بعد از  ۳۶ روز اومدم! خیلی طولانی بود ...اول دلیل این غیبت رو بگم!!  از وقتی که adsl مون وصل شد براحتی میرفتم تو  سایت baby tv و بازیهاشو برای تارا میاوردم ...بعد از چند بار بازی،  تارا شروع کرد به دستکاری کامپیوتر بیچاره و هر دکمه ای رو دوست داشت میزد و هر جا دلش میخواست کلیک میکرد!! تا میگفتم چیکار میکنی؟ میگفت " دارم کارای شرکتو انجام میدم! الان خیلی کارم زیاده ، وقتی تموم شد تو بیا!!" خلاصه حرفای خودمو تحویل خودم میداد تا اینکه یه شب اومدم دیدم کلآ سیستمو مرخص کرده!! و مجبور شدم تموم ساعاتی که تارا بیداره کامپیوترو قطع کنم تا هم بدونه که این کارش باعث شده که دیگه baby tv نداره و هم بیشتر از این بهم نریزه. حالا که فهمیده کارش اشتباه بوده روزی ۳۰ -۴۰ دقیقه با کامپیوتر بازی میکنه و خیلی خودشو کنترل میکنه که خرابکاری نکنه

تو این مدت خوشبختانه همه چیز خوب بوده ، مهمونی ، سرزمین عجایب، خرید  و ...دو تا سالگرد هم داشتیم یکی خوب و یکی بد ترین اتفاق زندگی من

تو بهمن ماه سالگرد عروسیمون بود ،  وارد هفتمین سال زندگی مشترکمون شدیم، در موردش حرف زیاد دارم ولی نه اینجا! این دسته گل بهنام برام خرید،عکس کارتش با مزه بود خوشم اومد ، تارا هم بلافاصله گفت"مامان بابا برامون!! گل خریده!!"

تو اسفند سالگرد فوت بابام  بود... یادش همیشه سبز امسال بعد از 15 سال بیشتر از تمام سالهای قبل دلم می خواست باشه! مطمئنآ اگه بود همه چیز رو به بهترین شکل هدایت میکرد و تو زندگی هممون تاثیر عالی میذاشت...افسوس که بخاطر بی سواد بودن یه دکتر احمق خیلی ناگهانی  برای همیشه از پیشمون رفت ...با بهنام و تارا گل بردیم براش ...همیشه به تارا میگم اینجا"  پارک سنگی "هست ، اینو اولین بار که تارا پرسید اینجا کجاس؟ مامانم به تارا گفت و منم همینو میگم! چقدر دلم میخواد از خیلی آدما و خیلی مسائل برای تارا بنویسم ، ولی  نه اینجا!!!!شایم بعدها بنویسم! بگذریم ...

از حرف زدنای تارا که دیگه نمیدونم چی بگم ؟؟واقعآ شما اگه تو موقعیت من بودید(مکالمه زیر رو میگم) چیکار میکردید؟؟!!

مکان : اتاق پرو یک مغازه که توش افراد مختلف حضور دارند!

(من و تارا داخل اتاق پرو هستیم و من دارم چند تا شلوارو امتحان میکنم...)

من: تارا بنظرت این شلوار تو تنم قشنگه؟

تارا : (با صدای بلند!!) مامان خییییلی تپل شدی !! خیلی زشت شدی با این شلوار!!

من: یوااااااشششششش!!!!عزیزم بلند نگو که !!

تارا: (بازم با صدای بلند)آخه خیلی زشت شدی، تو رو خدا ورزش کن ، خیلی بدم میاد ، خیلی (مکث) خیلی!!

صدای خنده مردم میشنیدم...

بابا شماهایی که منو دیدین من اینقدر وحشتناکم؟؟؟؟!!!!بخدا اینقدر نیستم دیگه!!!

شبش تو خونه بغلم نشسته بود

تارا: مامان شک* م ت چقدر گنده شده ببین من چقدر شکمم صافه!!

من :  (بکلی نا امید شدم)...من خودمم بکشم که شک *مم مثل تو صاف نمیشه فسقلی!!

جدیدآ از کنار من که رد میشه میگه "قربون اون صورت خوشگلت برم"!!! و جمله های این تیپی دیگه...

چند روز پیش اصرار داشت لباساشو عوض کنه و آستین کوتاه بپوشه، بهش گفتم صبر کن تابستون شه ، با یه بلوز کوچولو و یه شلوار کوچولو میری بیرون. خیلی سریع با یه لحن شیطونکی  گفت " لباس ل *ختی یعنی؟؟؟"

تا چند وقت پیش عاشق موی بلند بود، حالا میگه " باید موهامو کوتاه کنم که دیگه توی لباسم گیر نکنه گردنم عرق کنه!"

همچنان عاشق کسرا است و میگه مامان بنظر تو من بزرگ شدم  عروس شدم کسرا دوماد بشه؟؟؟  هنوز مفهوم عروسی رو خوب نمیدونه ولی حدس میزنه که باید یه  پسری که تارا هم دوسش داره دوماد باشه!!!حدسش درسته البته !

 تارا: مامان تو دوباره عروسی کن !

من: دوباره؟؟با کی؟؟

تارا: با بابا

من: ما که عروسی کردیم عزیزم!

تارا: دوباره عروسی کنید، آخه دوست دارم منم باشم تو عروسیتون!!

 الگوش تو دخترا هم شمیم (دختر دایی کسرا) هست که 10 سالشه.

و داستان باکتری و میکروب که تاثیر عالی بر غذا خوردن و حرف شنوی تارا گذاشته!!!

دو هفته ای هست تارا صبح تا شب با میکروبها و باکتریها صحبت میکنه!! شروعش هم از مسواک و شستن دست بعد از رسیدن به خونه بود که من بهش میگفتم الان میکروبا از بین میرن و ...تارا هم خیلی کیف میکرد که اونا از بین میرن ، خلاصه کم کم بهشون وابسته شد !! و حالا صبح تا شب باید صدامو کلفت کنم و بشم میکروب و باکتری ، شبها هم نوبت بابا بهنام میشه!!

تارا: بادکریا (باکتری ها) ببینید من صبحونمو میخورم که شما ها رو کوچولو کنم!!

من(باکتری): ما خودمون کوچولو هستیم! ها ها ها

تارا: خوب ، کوچولو ترتون میکنممممم!!

تارا : بادکریا  ببینید من به مامانم کمک میکنم ، اتاقمو بهم نمیریزم

من(باکتری): بهم بریز، کار بد کن ، دوست ما باش!

تارا: من اصگآ نم (اصلآ هم) شماها رو دوست ندارم ، مامانمو دوست دارم

من(باکتری): تارا بنظر تو چرا ما اینقدر کار بد دوست داریم؟؟

تارا : خوب باکتریین دیگه!!! ما آاااااادمیم !

در ادامه همون لباس ل *ختی پوشیدنش داشت با باکتریا صحبت میکرد:

تارا: بادکریا (باکتریا) ما آدما الان باید لباس گرم بپوشیم ، ولییییییی تابستون شه یه لباس آستین کوتاه با یه شلوارک آستین کوتاه می پوشیم، (بعد از یه مکث کوتاه) ل*ختی دیگهههههه!!(لپ کلامو براشون گفت!!) ، شک *م آدم میاد بیرون، مثل مایه (منظورش مایو بود)!!

یه ظرف پر از کنجد رو برداشت و گفت مامان میخوام بخورم!!! منم ذوق کردم که پس دکترا راست میگن بچه خودش علاقه مند میشه  و میخوره!!! اما دریغ از یه کنجد که بره تو دهن تارا !! همراه با گوش کردن آهنگ زیبای" ریانا " رقص کنان کنچد ها رو روی زمین میپاشید  و لذت میبرد ! بعد اسمارتیز اضافه کرد و بعد مداد رنگی و ...و بعد توشون کلی غلطید!!  و بعد از تموم شدن کارش بنده نیمساعت جارو برقی میکشیدم!! اینجاست که میفهمم بهنام راست میگه رو فرشی لازمه!! اما از دیدن این صحنه ها کلی خندیدم و البته همشو فیلمبرداری کردم.

  

میگه " منو ببر کلاس باله ، من که مهدکودک دوست ندارم! چرا منو بردی مهد کودک؟؟ من فقط باله دوست دارم!! "

دائم میگه " من یه عالمه پسر دایی دارم، کسرا پسر داییمه، ایلیا به اون کوچولویی پسر دایی منه!!! بچه دایی سهیل که تو شک م مهناز جونه ، اونم پسر دایی منه!! همه پسر دای منن!! "

دیگه از حرفا و کارای تارا بگذرم که تمومی نداره، فقط بگم که عاشقشم، نگرانشم، ... دلم میخواد بتونم درست تربیتش کنم ، دوست دارم از لحظه لحظه هاش بهترین استفاده رو ببره و هیچوقت افسوس گذشته ها رو نخوره

تارا+سرگرمی+مهد کودک

 

ادامه نوشته

تارای من + پی نوشت دوشنبه صبح

تارا با شال و کلاهی که مامان اکرم براش بافته

چند روز پیش بهنام داشت کانالای ماهواره رو عوض میکرد تارا گفت:بابا بذار همین باشه دیگه!!

بهنام : دوست داری این برنامه رو؟؟!!

تارا: آره ه ه ه ه ه !! خچنه دیگه!!(منظورش فشن بود)

نشست با دقت نگاه کرد و اینبار اظهار نظرهاش خیلی بزرگونه تر شده بود:

تارا: بابا از این لباسا برام بخر ، هم لباسش قرمزه هم کفشش هم گردنبندش!!(قربونش برم ست کردن میفهمه)

بهنام : باشه ، برات میخرم...

تارا : بابا این یکی لباسش قشنگه ها فقط دامنش پاره اس!!(مدل دامنش تیکه تیکه بود) ولی برام بخر!

بهنام: حتمآ میخرم برات.

تارا : بابا این یکی پشت لباسش سوراخه !!(بازم مدل پشتش یه حلقه باز بود!) ولی قشنگه برام بخر.

و بهنام داشت از این حرفا هم لذت میبرد هم شاخ در میاورد

تارا با جعبه سنجاق و گل سرهاش ...هم خودشو درست میکنه هم عروسکشو و کلی هم رقصیده با همین  تزییناتی که خودش کرده!!

جمعه گذشته ناهار خونه امتیس (دوست خونوادگیمون) دعوت بودیم. تارا و امتیس حسابی بازی کردن و شب هم شام با هم رفتیم آواچی ...بد نبود غذاش

تارا و امتیس در حال حباب بازی و ماشین سواری

چند شب پیش داشتم شام روبراه میکردم که بهنام گفت:برو اتاقشو ببین!!!

بهش گفتم:

- چرا اتاقتو اینجوری کردی؟؟!!

- خب داشتم میرقصیدم!!

- مگه آدم میرقصه باید اتاقش این شکلی بشه؟؟!

- خوب مثل تولدا دیگه!!!گل میریزن!(مثلآ همه این وسایل گل بودن و تارا ریخته رو سر خودش!!)

وقتی از اتاقش عکس انداختم گفت:

- مرسی ! مرسی !

گفتم چرا تشکر میکنی؟ میخوام بعدآ ببینی چقدر اتاقت بهم ریخته بوده!!

گفت: نه !! تو ولواگم (وبلاگم) نذاری ها!! اتاق بهم ریخته که خوب نیست!

خونه مامانم که بودیم مامانم موهای منو بافت و تارا داشت نگاه میکرد طبق معمول گفت موهای منم همینجوری بباف...اینم موهای تارا که مامانم براش بافته

نمیدونم سر چه کاری داشتم باهاش صحبت میکردم...

من: این کاری که کردی کار بدی بود

تارا: این کاری که تو کردی کار بدی بود!!!

من: کدوم کار من بد بود؟؟!

تارا: این که با من دعوا میکنی کار بدیه!!!

من: اینکه تو با کارت منو ناراحت کنی کار بدی نیست؟؟

تارا: حالا تو نگران نباش!!!!

من: سوال

بهش میگیم دوست داری بزرگ شدی چیکاره بشی؟ میگه " قبلآ دوست داشتم مهندس بشم ولی الان پشیمون شدم ! دوست دارم عکاس بشم ، دوست دارم طراح هم بشم!! (اینو از بهنام یاد گرفته) لپ تاپ بهنامو میذاره جلوش و طراحی ماشینها رو نگاه میکنه و ساعتها لذت میبره از دیدنشون. وقتی بهنام ماشین میکشه تارا هم بعد از اون میکشه الان عکس طراحیشو ندارم تو پست بعدی حتمآ میذارم

 آخر هفته خونه مامانم بودیم ، تارا رو بردم سرزمین سحر آمیز و کلی بازی کرد ..میگه من دختر مامان اکرمم!!و کلی بوسش میکنه و میگه من تو رو خیلی دوست دارم و هزار تا شیرین زبونی دیگه

تارا و ماهک خونه مامانم

تولد عروسکهای تارا خونه مامانم

علاقش بیشتر از همه به بابایی و مامان اکرمه ، بعد هم عمو محمد خیلی دوست داره .

باهاش انگلیسی کار میکنم این رنگ ها رو بلده  blue , purple, red , yellow, orange و بلک و از اعضای بدن , eye, hand ,hair, cheek  eyebrow  رو بلده

موقع گوش کردن آهنگ هر آهنگی که غمگین باشه میگه " چرا آهنگ ایرانی اومده؟؟!  یه آهنگ شاد بیار!"

عاشق آهنگ   womanizer بریتنی هست و فقط  آهنگای  شاد رو دوست داره .

مثل من و بهنام از سریال وحشت داره و سریع میگه  " مامان چرت و پرت داره نشون میده بیا کانالو درست کن!"

 اینم از این پست ما...سعی میکنم بزودی برگردمبرای همه اونایی که بیمارن آرزوی سلامتی دارم و امیدوارم همیشه زندگیتون پر از گرمی و صمیمیت باشه

پی نوشت دوشنبه ساعت ۱۱:۳۰ صبح: امروز ساعت ۷ صبح رفتم آموزشگاه و امتحان شهری رو قبول شدم هفته پیش آیین نامه رو قبول شدم ولی شهری به بار دوم کشید که امروز بود باید از خونواده بهنام تشکر کنم که با حوصله و علاقه از تارا مراقبت کردن تا من به کلاسهام برسم فکر میکنم تا ۲ سه هفته دیگه گواهینامم بیاد .بالاخره داستان گواهینامه گرفتن من در کمتر از ۲ ماه به پایان رسید

 بیشتر از قبل دارم بزرگتر شدن و عاقل تر شدن تارا رو حس میکنم...پنج شنبه گذشته رفتیم سرزمین عجایب ، موقع سوار شدن هواپیما منم دنبالش رفتم ولی گفت : تو سوار نشو خودم تنهایی میشینم! من که باورم نشد و گفتم حتمآ گریه میکنه، ولی نشست و کلی هم از اون بالا دست تکون میداد و بلند میگفت"سلاااااااامممممم" بعد که بازیهای دیگه رو انجام داد گفت میخوام خودم تنهایی سوار قطار بشم!!!اینو دیگه هیچ جوره باور نمیکردم! تارا یه مدت بود قطار رو از دور هم نگاه نمیکرد (تو پستهای قبلی گفته بودم که خیلی واکنش نشون میداد به هر چیزی!!از نورهای رنگی داخل تونل هم خوشش نمیومد) خلاصه سوارش کردم و در کمال ناباوری من و بهنام ، تا آخرش فقط لذت برد!! خلاصه دخترمون خانومی شده برای خودش و کم کم داره حساسیتهای زیادی شو کم میکنه و بهتر ارتباط برقرار میکنه... جدیدآ میگه " منو ببر مهد کودک ، روزایی که تولد بود خودتم بیا ولی روزایی که تولد نبود تو برو خودم میمونم" ! هنوزم نسبت به خواننده و ارگ یه کمی حساسه! نمیدونم تو ذهن و خیالش چی میگذره  که این حرفا رو میزنه؟؟!!فقط میدونم عمیقآ به هر موضوعی فکر میکنه و تا خودش موضوع رو برای خودش حل نکنه با اون موضوع کنار نمیاد!! من تارا رو 10 ماه پیش بردم مهد کودک " ماه نی نی " و بعد از 2 هفته دیگه نرفت یعنی موفق نشدم !! و بعد از اون دیگه اسم این مهد رو نیاوردیم ، و هر وقت که حرف میشد فقط کلمه "مهد کودک" رو بکار میبردیم ، اما الان بعد از 10 ماه میگه " مامان منو ببر مهد کودک ماه نی نی " این یعنی تمام این مدت تارا به این مساله فکر میکرده!! و حالا خودش قبول کرده که بره .

تارا با شال و کلاهی که مامان اکرم براش بافته

چند روز پیش بهنام داشت کانالای ماهواره رو عوض میکرد تارا گفت:بابا بذار همین باشه دیگه!!

بهنام : دوست داری این برنامه رو؟؟!!

تارا: آره ه ه ه ه ه !! خچنه دیگه!!(منظورش فشن بود)

نشست با دقت نگاه کرد و اینبار اظهار نظرهاش خیلی بزرگونه تر شده بود:

تارا: بابا از این لباسا برام بخر ، هم لباسش قرمزه هم کفشش هم گردنبندش!!(قربونش برم ست کردن میفهمه)

بهنام : باشه ، برات میخرم...

تارا : بابا این یکی لباسش قشنگه ها فقط دامنش پاره اس!!(مدل دامنش تیکه تیکه بود) ولی برام بخر!

بهنام: حتمآ میخرم برات.

تارا : بابا این یکی پشت لباسش سوراخه !!(بازم مدل پشتش یه حلقه باز بود!) ولی قشنگه برام بخر.

و بهنام داشت از این حرفا هم لذت میبرد هم شاخ در میاورد

تارا با جعبه سنجاق و گل سرهاش ...هم خودشو درست میکنه هم عروسکشو و کلی هم رقصیده با همین  تزییناتی که خودش کرده!!

جمعه گذشته ناهار خونه امتیس (دوست خونوادگیمون) دعوت بودیم. تارا و امتیس حسابی بازی کردن و شب هم شام با هم رفتیم آواچی ...بد نبود غذاش

تارا و امتیس در حال حباب بازی و ماشین سواری

چند شب پیش داشتم شام روبراه میکردم که بهنام گفت:برو اتاقشو ببین!!!

بهش گفتم:

- چرا اتاقتو اینجوری کردی؟؟!!

- خب داشتم میرقصیدم!!

- مگه آدم میرقصه باید اتاقش این شکلی بشه؟؟!

- خوب مثل تولدا دیگه!!!گل میریزن!(مثلآ همه این وسایل گل بودن و تارا ریخته رو سر خودش!!)

وقتی از اتاقش عکس انداختم گفت:

- مرسی ! مرسی !

گفتم چرا تشکر میکنی؟ میخوام بعدآ ببینی چقدر اتاقت بهم ریخته بوده!!

گفت: نه !! تو ولواگم (وبلاگم) نذاری ها!! اتاق بهم ریخته که خوب نیست!

خونه مامانم که بودیم مامانم موهای منو بافت و تارا داشت نگاه میکرد طبق معمول گفت موهای منم همینجوری بباف...اینم موهای تارا که مامانم براش بافته

نمیدونم سر چه کاری داشتم باهاش صحبت میکردم...

من: این کاری که کردی کار بدی بود

تارا: این کاری که تو کردی کار بدی بود!!!

من: کدوم کار من بد بود؟؟!

تارا: این که با من دعوا میکنی کار بدیه!!!

من: اینکه تو با کارت منو ناراحت کنی کار بدی نیست؟؟

تارا: حالا تو نگران نباش!!!!

من: سوال

بهش میگیم دوست داری بزرگ شدی چیکاره بشی؟ میگه " قبلآ دوست داشتم مهندس بشم ولی الان پشیمون شدم ! دوست دارم عکاس بشم ، دوست دارم طراح هم بشم!! (اینو از بهنام یاد گرفته) لپ تاپ بهنامو میذاره جلوش و طراحی ماشینها رو نگاه میکنه و ساعتها لذت میبره از دیدنشون. وقتی بهنام ماشین میکشه تارا هم بعد از اون میکشه الان عکس طراحیشو ندارم تو پست بعدی حتمآ میذارم

 آخر هفته خونه مامانم بودیم ، تارا رو بردم سرزمین سحر آمیز و کلی بازی کرد ..میگه من دختر مامان اکرمم!!و کلی بوسش میکنه و میگه من تو رو خیلی دوست دارم و هزار تا شیرین زبونی دیگه

تارا و ماهک خونه مامانم

تولد عروسکهای تارا خونه مامانم

علاقش بیشتر از همه به بابایی و مامان اکرمه ، بعد هم عمو محمد خیلی دوست داره .

باهاش انگلیسی کار میکنم این رنگ ها رو بلده  blue , purple, red , yellow, orange و بلک و از اعضای بدن , eye, hand ,hair, cheek  eyebrow  رو بلده

موقع گوش کردن آهنگ هر آهنگی که غمگین باشه میگه " چرا آهنگ ایرانی اومده؟؟!  یه آهنگ شاد بیار!"

عاشق آهنگ   womanizer بریتنی هست و فقط  آهنگای  شاد رو دوست داره .

مثل من و بهنام از سریال وحشت داره و سریع میگه  " مامان چرت و پرت داره نشون میده بیا کانالو درست کن!"

 اینم از این پست ما...سعی میکنم بزودی برگردمبرای همه اونایی که بیمارن آرزوی سلامتی دارم و امیدوارم همیشه زندگیتون پر از گرمی و صمیمیت باشه

پی نوشت دوشنبه ساعت ۱۱:۳۰ صبح: امروز ساعت ۷ صبح رفتم آموزشگاه و امتحان شهری رو قبول شدم هفته پیش آیین نامه رو قبول شدم ولی شهری به بار دوم کشید که امروز بود باید از خونواده بهنام تشکر کنم که با حوصله و علاقه از تارا مراقبت کردن تا من به کلاسهام برسم فکر میکنم تا ۲ سه هفته دیگه گواهینامم بیاد .بالاخره داستان گواهینامه گرفتن من در کمتر از ۲ ماه به پایان رسید

ادامه نوشته