یادی از گذشته معین

 معین الدین تو ۶ ماهگی اولین غذاش که لعاب برنج بود خورد هیچ وقت با شیر پاستوریزه براش فرنی درست نکردم چون حساسیت داشت.تو هفت ماهگی نشست.تو هشت ماهگی  دو تا دندون پایینش رو در اورد. تو  همون موقعها چهار دست و پا رفت بدون اینکه حتی یه ذره سینه خیز بره. تو یه سالگی راه رفت. و وقتی وارد دو سالگی شد تقربا همه ی منظورش رو با حرفاش به ما میفهموند. الان که دو سال و نیمشه بالای  ۱۰ تا شعر رو خط به خط حفظه.گیراییش خیلی خوبه البته اگر اموزش از رسانه ی تلویزیون باشه صد در صد ه. تو مهدکودک شعر ها رو یاد میگیره ولی نه به اندازه ای که از تلویزیون یاد گرفته. دو سه روزه  تو حرف زدن کلی پیشرفت کرده. دیگه اگه قبلنا فعل رو جا میزاشت الان کامل  و درست بیان میکنه. هنوز با مهد کودکش درست و حسابی کنار نیوومده البته گریه نمیکنه ولی همش اضطراب داره تا صبح فردا.عاشق خودکاراشه. اولا که غیر از خودکار بیک رو قبول نمیکرد ولی الان پیشرفت کرده. مداد رنگی  تو خونمو یه روزم نمیمونه به محض بیکار شدن میخورتش یه وقت به خودم میام میبینم دهنش رنگیه واسه همین دیگه جلو دستش نمیزارم. تو مهدکودک  اسمشو تو کلاس نقاشی نوشتم و ورزش. دوست داشتم تو کلاس تئاترم بفرستم ولی هنوز خیلی کوچیکتر از این حرفاست که بخواد نقشی که بهش بگن بازی کنه. ایشالله بعد ها حتما این کار رو براش میکنم.تو غذا ها عاشق خورشت اسفناجه. وقتی سر سفره سبزی باشه مشت مشت بر میداره و تا قدرت داره میچلونه.وضع اسف ناکی ایجاد میشه.  خیلی ماست دوست داره ولی هیچ وقت نتونسته درست و حسابی ساندویج بخوره از کرفس به شدت بیزاره. عاشق بلاله. چیپس رو خیلی دوست داره اگه چند تا کاکائو و شکلات نخوره شب خوابش نمیبرهبرنج خالی رو خیلی دوست داره. ته دیگم میخوره. تو کبابا کوبیده رو دوست داره. کتلت یا کوکو رو خالی میخوره بدون نون. تخم مرغ رو اگه نیم رو کنم خالی میخوره بازم بدون نون. اولا با رب میخورد ولی الان نیمرو میخوره. اب پز فقط وقتی تازه غذا خور شد خورد اونم با ماست بعدش دیگه نخورد ولی الان تو مهد میخوره..عاشق کالباسه.اصولا ضائقش با ضائقه ی مامانش جوره. ولی زیاد اهل سس نیست. یه مدت خیلی خیار شور میخورد. الان که میره مهد کوردک میوه میخوره قبلا تو خونه اصلا نمی خورد. همچنان شیر نمی خوره. اگه گرسنش باشه زیاد غذا میخوره و سیری حالیش نیست ولی چاق نمیشه. عاشق بچه های همسایست . یکیشونو بیشتر از اونای دیگه دوست د اره اسمش غزله. صداش میکنه عسل. دختره هم همش بهش بر میخوره البته ۵ سالشه ولی رو اسمش حساسه. بعد از ظهرا بهم میگه بریم دم پنجره مائده و طاها رو صدا بزنم. داد میزنه و صداشون میکنه بعد دو سه دقیقه میگه نیوومدن بریم. صبحها همیشه کله ی سحر پا میشد ولی الانا دیگه از ترس مهد کودک هر چی سر و صدا هم باشه بیدار نمیشه.  همیشه وقتی باباش میرفت گریه میکرد ولی الان خودش میگه بابا برو شرکت. خوب تا همینجا کافیه. تا بعد.....

این عکسها عکسهای معین وقتی  ۷ ماهه بود و تازه چهار دست و پا میرفت. و اون عکسی که تو ساکه مال وقتیه که دقیقا ۱۰ ماهش بود .

Image and video hosting by TinyPicImage and video hosting by TinyPic Image and video hosting by TinyPic

عمو فیتیله ای ها عشق معین الدین

Image and video hosting by TinyPic سلام یه روز گرم تابستونی شروع شده سمنان ساعت ۷ صبح من بابایی معین.راستی معین چرا پا نمیشه اهان من میدونم شاید فکر کرده امروزم مثل روزای دیگه باباش می خوادببرتش مهد کودک ولی اخه نیم وجبی مگه دیروز بهت نگفتم فردا مهد نداری میریم پیش عمو جونا. هوراااااااا این شادیه مامان معینه روز قبل از جشن عمو ها معین همش اسامیه عمو ها رو با خودش زمزمه میکنه عمو پوروتن(فروتن)  عمو مسلمی عمو گلی  عمو قنداد(قناد) خوبه همه چیز خیلی قشنگه اسمون زمین صبحونه ای که  اصلا اون روز صبح  خورده نشد                                                                             د بچه پاشو الان ردیف اولیها رو میگیرنا   معین: نه مهد کودک میمیریم( نمیریم)          مامان: مهد کودک کجا بود پاشو میخواییم بریم پیش عمو ها.از نق زدناش و مقاومتهاش برای لباس پوشیدن فاکتور میگیریم.                                                      ساعت ۷:۴۵  نمی خواستیم به این زودی بریم. ولی یه دوست  خوب زنگ زد و گفت  الان کلی ادم اینجاست.                                                         بابا: سمانه چایی خنک شده ها بخور بریم                                                  سمانه: نه من دیگه چایی نمیخورم فقط زود برو ماشینو ببر بیرون تا ما بیاییم.              دم در ورزشگاه ساعت ۸ کوچیک و بزرگ پیر و جوون  هر کدوم با ده بیست تا بچه ی قد و نیم قد دارن داخل حیاط ورزشگاه میشن مامان با خودش گفت گمون نکنم با این وضعیت بتونم معینو بدمش به عمو ها  اخی بیچاره معین ولی تلاش خودمو میکنم کلی ادم جلوی درب ورودی وایسادن. این روند تا ساعت ۸:۴۵  ادامه داره. فاجعست اون اقاهه داره میگه بچه ها پایین بشینن مامان باباها بالا رو صندلیها. معینو چیکارش کنم تازه من الان اینجا بین جمعیت پرس شدم. چطوری حتی اگه اجازه بدن با معین پایین بشینم از لای اون جمعیت بیام بیرون.( معین که نمی تونست تنهایی پایین بشینه هنوز کوچیکتر از این حرفا بود که دور از من باشه اونم تنها بدون مراقب) ولی هر جوری بود همون جایی که بچه ها میشستند نشستم( یعنی میگن یه جاهایی اشنا یا در واقع پارتی داشتن به درد میخوره اینجا هم یه اشنا به ما لطف کرد و با این کارش مجبور شد به خیلی از  مامانای دیگه هم اجازه ی نشستن بده) از اینجا به بعدش دیگه حساب ساعت از دستم در رفته بود بچه ها شی شیطنتهاشون گرمای بیش از حد هوا اتز طرفی صبحونه نخورده با معین که همشم میگفت عمو جون  و منم تقریبا به اندازه ی انتظارمون برای رسیدن عمو ها بهش میگفتم الان میان اونجا رو ببین. بالاخره انتظار به پایان رسید و عمو قناد و عمو نیکیار اومدن. نمی دونم چرا عمو ها خیلی دیرتر از اونا اومدن.راستش بین خودمون بمونه منم کلی بین جمعیت با بچه ها جیغ میزدم. وای الانم تمام عضلات دستم درد میکنه. و کوفتست بس که معینو سر جام هی مینداختمش هوا. میرسیم به قسمت قشنگ این رویای شیرین که حالا به واقعیت پیوسته بود.دیدم موبایلم زنگ میزنه. خانم دادگر مهربون بودن . ازم خواستند تا بگم کجا نشستم. ایشون خیلی زود جای من و معین رو پیدا کردند.معین پا به پای جمعیت ذوق میکرد و جیغ میکشید. انقدر عجله داشت برای رفتن پیش عمو ها که سر جاش با اینکه صدا به صدا نمیرسید جیغ میزد و عمو فروتن رو صدا میزد ولی صدا خیلی زیاد بود.موقع نمایش بود و عمو مسلمی از بچه ها خواست سر جاشون بشینند تا  بتونه چند تا رو برای مسابقه انتخاب کنه. قطعا معین با سن کمش نمی تونست تو مسابقه شرکت کنه و منم نمی تونستم معینو از بین اون همه بچه بفرستمش بالا  ولی عمو فروتن مهربون اومدن و معین رو بردن بالا. در تمام مدتی که مسابقه برگزار میشد معین یا سرش پایین بود  و کف سالنو دید میزد یا  مات مسابقه شده بود.حتی اسمشو نگفت .عمو فروتن بغلش کرد و چند کلام باهاش صحبت کرد.من داشتم ازشون فیلم میگرفتم. بعدشم با یه جایزه تو بغل عمو فروتن اومد پیش من. تو بغل عمو فروتن هیچی نگفت فقط با عشق نگاش میکرد. نگاهای پسرمو میشناسم. نگاش از ترس نبود از خجالتم نبود از عشق بود. راستی فکر میکنید داشت تو دلش به عمو ی مهربونش چی میگفت؟؟تقریبا جشن داشت تموم میشد که دیدم بابایی یه گوشه وایساده و بعدا گفت تموم مدتی که معین بالا پیش عمو ها بود منم اینجا بودم و نگاهش میکردم.