اولين کارنامه...


اولين کارنامه دختر کوچولوي ما مربوط به کلاس زبان انگليسي مي باشد...

ما و شايلي و همه زندگي...

 

نمي دونم بايد از كجا شروع كنم،شايد دليل اينكه چند ماه آزگار اينجا رو آپ نكردم همين باشه،واقعا نمي دونم بايد از كجا شروع به نوشتن كنم،با اين همه روزمرگي مزخرف و اينهمه وقت و عمر كه داره هدر ميره ولي نه، نبايد گناه اين پست نذاشتن ها رو به گردن بي وقتي و كار بندازم .دليل دوم شايد براتون مسخره بياد اما واقعيت داره، من از آپ كردن بعد از گذشت چند ماه از آخرين پست مي ترسم! بله ميترسم! از اينكه مبادا من پست جديد بزارم و بعد همه دوستاي قديمي ما رو يادشون رفته باشه و ببينم بعد از مثلا يك هفته هيچ كسي برامون كامنت نذاشته يا حتي نديده، ترس از ياد رفتن هم براي خودش دليل بزرگي بود كه مانع پست جديد مي شد اما من باهاش كنار اومدم.


حالا كه ميخوام بنويسم نميدونم از كجا بايد شروع كنم، از عيد نوروز تا حالا نزديك به ۶ ماه ميگذره، شايلي خيلي تغيير كرده،خيلي بزرگ شده و خيلي پيشرفت ها كرده.

با وحود اينكه هنوز 5/2 ساله هست ولي گاهي كارهايي مي كنه يا حرف هايي ميزنه كه من و همه نزديكان فكر مي كنيم واقعا اين بچه هنوز 2 سال و نيمه ست؟!! و اين همون نوزادي ِ كه وقتي از بيمارستان مادران آورديمش خونه و تمام دست و دلم ميلرزيد كه بغلش كنم و از ترس افتادنش سريع مي نشستم وقتي توي آغوشم بود؟ اين همون بچه ي كوچكي بود كه روي سينه من خوابش مي برد وقتي براش يواش يواش لالايي مي خوندم؟

آره اين همونه ، و هنوز هم دوست داره پيش من بخوابه ، با من شام بخوره ، بغل من لم بده و تلوزيون ببينه و وقتي يه برنامه اي رو دوست داشته باشه بگه بابا تو رو خدا عوضش نكن من اينو دوست دارم ببينم. باورش سخت شده برام يعني نميدونم چه خوبي كردم كه حالا خدا اين موهبت رو در حق من كرده و يه دختر كوچولوي مهربون و دوست داشتني بهم داده كه من اينقدر عاشقش شدم.

خيلي وقتها توي شركت،سر كار ، دلم براش تنگ ميشه دلم هوا شو مي كنه ، دلم از لپاش يه بوسه كوچولو مي خواد.

تمام آرزوهام رو واقعا فراموش كردم ،اصلا يادم نيست آخرين چيزي كه دلم مي خواست چي بوده، ابدا يادم نمياد كه آخرين آرزوم براي خودم چي بوده، تمام چيزيهايي كه يادم مياد و به يادم هست اين دختر كوچولوي عزيز ِ و برآورده كردن آرزوهاي دوست داشتنيش.

مي دونم، خوب هم مي دونم كه سال ها بعد دلم براي اين روزها تنگ خواهد شد، وقتي كه شايلي بزرگ بشه و ديگه يه دختر و يه زن جوون و مشغول روزمرگي هاي خودش و خانوادش تازه اگر من زنده باشم و اون روزها رو ببينم، دلم تنگ خواهد شد براي شادي هاي كودكانه اش براي گريه هاي بچه گانه اش و براي بوي تنش كه از پاكي و لطافتش آدم رو وادار به سجده مي كنه. دلم تنگ خواهد شد و اشك خواهم ريخت از همين الان براي روزي كه اجل مرا با خودش خواهد برد، و من  محكوم به نديدن دخترك نازم خواهم شد.

وقتي كه مي خنده دنيا برام بهشت مي شه، بهشت. و وقتي بغض مي كنه بار تمام اشك هاي عالم رو به دوش مي كشم تا  دوباره برام بخنده.

 

شايلي ما به لطف خدا هر روز پله هاي موفقيت در زندگي رو بالا و بالا تر ميره، بعد از عيد نوروز مامان پريسا تصميم گرفت خانم كوچولو رو از پوشك جدا كنه يا شايد بهتر باشه بگيم پوشك رو از خانم كوچولو جدا كنه، بار اول موفق بود و بار دوم شما هم جاي ما بوديد از ديدن صحنه ي بي پوشك خنده تون مي گرفت. اون روز ها تازه وارد 2 سالگي شده بود و اين يه موفقيت بزرگ بود كه بدون هيچ مشكل و معطلي تونست پوشك رو بندازه دور و مشكلات 1 و 2 زندگي رو به ما بگه !!!! قبل از اينكه كار به جاهاي باريك و بد بو !!! بكشه.

قدرت كلامي و جمله سازي هاش به شدت خوبه و رو به پيشرفت البته اگه يادتون باشه قبل تر هم گفته بودم كه شايلي كلمات كمي رو اشتباه ميگه. و حالا خودش داره روي جمله سازي و استقاده از كلمات جديد تمرين مي كنه.

عاشق تنقلات و شكلات و بستني و در يك كلام هله هوله ( حله حوله ؟؟) ست و يه سختي مي تونيم از اين چيزها جداش كنيم، پارك و شهر بازي و رستوران رفتن هم از علايق خاص و جدا نشدني زندگيش بوده و هست.

هفته پيش هم به ميمنت و مباركي گوش هاي نازش رو براي انداختن گوشواره سوراخ كرديم البته من نبودم و شايلي به اتفاق مامان پرسا و مامان جون جودونه به قوله شايلي ( مامان ِ مامان پريسا) رفتن خدمت آقاي دكتر( مهربون كه وقتي آدم اوف ميشه، شريت ميده و قطره ميده آدم خوب ميشه) و بدون درد و خونريزي اين فريضه زيبايي به سرانجام رسيد اگر چه شب شايلي به من گفت بابا گوشم خيلي درد كردا خيلي!! حالا منو تصور كنيد كه دارم جگر خويش را كباب مي كنم زنده زنده !!!

به شدت به بچه هاي ديگه عشق ميورزه و اسير رفيق و رفاقت شده!!! وقتي وارد پارك ميشه ميگه : سلام بچه ها بياد بازي كنيم ، شادي كنيم.

تا دلمون ميخواد برامون شيرين زبوني مي كنه و كلمات جالب ميگه كه سر فرصت اينجا حتما مي نويسم.

فعلا هم همين چندتا عكس رو آپلود مي كنم تا عكس هاي تازه تري ازش بگيريم.

اين عكسها به ترتيب از زمستون ۸۸ تا تير ۸۹ گريفته شده.

عكس با لباس كادويي عمو شهاب دوست بابا هومن ( از معدود لباس هاي مورد علاقه شايلي )

اين عروسك بخت برگشته كتك خورش ملسه و هر از گاهي من و شايلي واسه خنده ميزنيمش !!

عمق تفكر يك شايلي !!!

بدون شرح !

بعد از پوشيدن سخت و طاقت فرساي لباس تازه خريداري شده !!!

و اما اين آقاهه ، آقا آراد هستند ايشون !!! ايشون پسر مورد علاقه شايلي خانم تشريف دارن كه چشم بنده روشن و يه كمي هم كلاهم رو گذاشتم بالاتر.!!!

نميدونم كدوم يكي از اين پاركها و كدوم استخر توپ !!!

شايلي و baby و كالسكه و ژست !!!

با درآوردن پدر من براي ۳ ثانيه صاف ايستادن و عكس گرفتن !!!

ما عادت داريم كه هر چند روز يه بار همينجوري واسه تفريح و سرگرمي با انواع كيك و شمع تولد بگيريم براي خودمون و حالشو ببريم !!!

يه رستوران سنتي بوده انگار .

۳تا عكس زير توي يه نمايشگاه گرفته شده كه نفهميديم نمايشگاه چي چي بود، فقط فهميديم كه شهرداري برگذار كرده بود توي بوستان گفتگو ؟!!!

آخي دخملي ، عسلي ، نازنازي ...

شمال ( كلاردشت) با كيف و گل و صندل هاي لنگه به لنگه !!!

 

 

 

 

اينجا به زودي به روز خواهد شد...

..............................................


لطفا چند روز صبر كنيد...

 









شايلي و تولد 2 سالگي...

بالاخره بعد از 1 ماه كه از تولد خانم كوچولو ميگذره وقت شد كه اينجا رو آپلود كنم . عكسهاي تولدشو بذارم.
بله داستان از اينجا آغاز مي شود كه شايلي ناز نازي من 2 ساله شد.
طبق رويه پيشنهادي من و ماماني مثل پارسال باز هم امسال 2 بار جشن تولد گرفتيم براي شايلي، اولي در جمع بابا يوشه و ما جون ( بابا بزرگ و مامان بزرگ پدري) و بابا شيتيل و مامان جون جودونه ( پدر بزرگ و مامان بزرگ ماماني) و خاله ابي ( الي) و خاله هاي بابايي و ماماني و پسر خاله هاي ماماني، يعني يه جمع كاملا خانوادگي و بزرگانه شايلي با اون همه خوشمزه گي و شيرين زباني مثال زدني كلي به مهمون هاي خودش شادي و شعف داد و با رقصيدن هاي قشنگش اونها رو به وجد آوورد.
بعدش هم كه مراسم كيك و كادو بود و كلي كادو و پول به جيب زد.
اما تولد دوم كه پر بود از دوستاي بابايي و ماماني و كلي شلوغ پلوغ شده بود، اينجاست كه ميگن تولد گرفتين براي بچه ولي به كام خودتون.
عكسهاي زيادي گرفتيم و همينطور فيلم هاي زيادي اما به دلايل امنيتي از پخش و ارائه آنها معذوريم!!!!
شايلي خوشگل ما حالا ديگه واسه خودش عسلي شده،و هر روز از روز پيش با نمك تر ميشه، حرفهاي شيرين ميزنه ، كارهاي بامزه ميكنه و خلاصه اينكه دل همه ما رو ميبره.حرف زدنش و اداي كلماتش خيلي خوبه و كلمات كمي رو اشتباه تلفظ ميكنه از همون اوايلي كه شروع به حرف زد كرد همينطور بود نميدونم چرا ولي خيلي ماهرانه حرف ميزنه، اما از كلمات بانمكي كه اشتباه ميگه هم نميشه گذشت مثلا به روشن ميگه شوشن، به بابا هومن ميگه با هومن يا بابا خومن !، به تخم مرغ ميگه تمخه خرد و چند تا اشتباه با نمك ديگه كه الان يادم نيست.
تازگي ها خيلي دوست داره تا كسي در يا زنگ ميزنه خودش بره در رو باز كنه و خوشبختانه قدش هم به دستگيره درب ميرسه و كلي از ديدن كسي كه مياد تو خوشحال ميشه.
اين عشق كوچولوي ماست كه اين روزها براي ما حكم زندگي داره،اين روزها بيشتر از پيش به ياد خدا هستيم وقتي شيريني كلماتش توي كام روزمرگي هامون ميشنه.
دخترك ململي من ، دختر طناز و مهربون من، اميدوارم كه ساليان سال در كمال سلامتي و شادي باشي و برات خوشبختي و سعادت آرزو دارم و دلم ميخواد كه براي تو بهترين ها رو محيا كنم.

 كيك تولد اول ...

كيك تولد دوم كه شايلي دلش ميخواست بغلش كنه و ميگفت كيك خرسي رو بغل كنم بابا خومن !!!

 

اين هم كادوي با هومن و مامان پريسا...

شايلي و آراد يكي از دوستاي خوب شايلي...

شايلي و باهومن ! قبل از اومدن مهمونهاي تولد دوم...

 


 


 


 

 

فعلا بدون شـــــــــــــــــــــــــــرح

 

 

شايلي و آب بازي با خدا ...

" تاب تاب عبه*، خدا بيا آب بازي"

خدايا خوب ميدانم كه تو آنقدر مهربان و بزرگي كه با دخترك ناز من مي نشيني و بازي مي كني.خدايا خوب ميدانم همانقدر كه به من لطف كرده اي و اين گنجينه انساني و عشق الهي را بخشيده اي به دل پاك و عزيز دختر كوچك من هم مرحمت مي كني و در زماني كه فقط خودت و خودش مي دانيد با او بازي مي كني.
حتما به درخواست او جواب مثبت مي دهي و اگر اين طور نبود او تو را در اين سن كم به اين خوبي نمي شناخت و در دلتنگي هاي كودكانه اش تو را يعني " خدا " را صدا نمي كرد. روزي چندين و چند بار شايلي كوچك من خدا خدا مي گويد و من تمام اين لحظه ها را بغض ميكنم و بي اختيار اشك در چشم او را درآغوش مي گيرم. اين نور رحمت توست كه در دل مهربان و پاكش نفوذ كرده است.
خدايا تو را روزي صد مرتبه شكر مي كنم ، اين همه بزرگي و محبت در حق من يعني رعفت و بخشندگي تو از قدرت انديشه و تخيل من به قدري بيشتر است كه من بي آنكه خود بدانم غرق در فكر تو مي شوم و در آخر نمي دانم از چه روست كه دست مرا گرفته اي و به سوي ايده آل ها مي كشاني ، نمي فهمم تو با اين همه بزرگي چطور با دخترك من آب بازي مي كني.
" تاب تاب عبه، خدايا بيا آب بازي " ، اين جمله را شايلي من ، هديه تو ، بارها تكرار مي كند در مواقع شادي و شادماني.

* : عبه = عباسي

 

از زمان پست قبلي تا حالا شايلي كوچولوي ما خيلي پيشرفت داشته هم در راه رفتن كه ديگه بايد بگم دويدن !!! و هم حرف زدن، تقريبا مي تونه جمله بسازه و خيلي راحت منظور خودشو با حرف به ما مي رسونه و همه حرف هاي ما رو هم مي فهمه.
خيلي شيرين تر شده از پيش و هر روزي كه ميگذره احساس مي كنم بزرگتر شده از روز قبل.

در اين مدت كه آپ نكردم ۲ تا مسافرت داشتيم اولي دبي بود.  درست عيد فطر دبي بوديم و فكر مي كنم بيشتر از همه به شايلي خوش گذشت با اون همه خريد و بازي و شادي هايي كه مي كرد، توي هتل چند تا دوست هم پيدا كرد كه همش مي گفت بريم بچيا( بريم پيشه بچه ها) اسم يكي رو گذاشته بود دوست و بقيه بچيا يعني بچه ها بودن. دوست هاش و البته مادرهاي دوست هاش هم خيلي از شايلي خوششون اومده بود و كلي باهاش بازي كردن هنوز هم بعضي وقت ها زنگ ميزنن كه باهاش حرف بزنن، دوست هاي خوبمون گرگان زندگي مي كنند من فقط اسم يكي از بچه ها رو يادم هست كه يه پسر ۸-۷ ساله بود به نام حافظ و خيلي مهربون و دوست داشتني.

مسافرت بعدي شمال بود همين هفته پيش با عمو محسن و خاله منيژه و تيام كوچولو كه يك سال از شايلي كوچيكتره و عمو محمد و خاله آزاده و ماني كه اون هم يكسال از شايلي كوچيكتره و عمو حميد و خاله سميه و پارسا ( كعبه ي آمال و آرزوهاي شايلي در اين مسافرت كه همش صداش مي كرد : پاسا !) كه حدود ۱۰ سال داره. اصولا شايلي با بچه هاي بزرگتر از خودش رابطه بهتري داره و به كوچكتر از خودش زياد محل نميده البته در اين جمع خيلي مواظب دو تا ني ني بود و همش مراقب بود كه چيزي از روي زمين بر ندارن و نخورن و اگر چنين خبطي ميديد فورا تذكر ميداد : نخوي اخيه ، نخوي كثيف . پستونك و شيشه شير هر كدوم رو كاملا مي شناخت و هر كجا كه بودن اون ها رو بهشون مي رسوند!

متاسفانه از سر لطف و شيطوني هاي شايلي خانم دوربين ما حالش بد شده و از دبي تا حالا نتونستيم درست و حسابي عكس بگيريم در نتيجه كلا از اين دو مسافرت عكس زيادي نداريم. 

 

 شايلي خانم  بلافاصله بعد از حمام، قبل از دبي.

 ژست براي عكس با كلاه خرگوشي حوله حمام

 فيگور دست زير چانه

 ژست خود جوش شايلي براي عكس بعد از حمام و موهای خیس !!!

 شايلي و قرمزی يكي از عروسك هاي مورد علاقه اش که بابا موشی ( بابا بزرگ پدری) براش خریده.

 اوه نه بابا !! بهش گفتم شايلي ژست بگير تا ازت عكس بگيرم !

 مدل دراز كش

 دبي پر از شيطنت و بازي گوشي بود.

 روبروي فروشگاه  " مادر كر " ، دبي

 خسته و غرق در افكار و مشغول خورن قاقا ، دبي

 شيطنت به حد اعلا ، محوطه ساحلي برج العرب دبي.

 رقص و پايكوبي و فيگور آني براي عكس ، هتل محل اقامت ، دبي

 محوطه هتل آتلانتيس دبي كه براي تماشاي آكواريوم زيبايش رفته بوديم.

 

 شايلي و كارهاي تازه ...

واي كه چقدر من تنبلم توي اين آپ كردن وبلاگ ها...

همين جا از دختر گل و قشنگم كه واقعا دوستش دارم و نمي دونم چه اندازه و معياري مي شود انتخاب كرد براي سنجيدن اين عشق عذر خواهي مي كنم و اميدوارم كه در آينده من را به خاطر اين دير كرد ها ببخشه.

از آخرين پست شايلي خيلي پيشرفت داشته، بالاخره توي 16 ماهگي يعني اواخر تير ماه 88 ما رو از نگراني راه نرفتن نجات داد و به تونست روي پاهاي خوشگلش و بدون كمك ديگران قدم برداره و كلي خوشحالمون كرد.اين راه نرفتن و طولاني شدن مدت چهار دست وپا رفتن شايلي يكي از دغدقه هاي اصلي من و مامانيش و البته پدر بزرگ ها و مادر بزرگ هاش بود كه خدا رو شكر بر طرف شد.

از همون روزهاي اول قدرت كلامي شايلي معلوم بود و خيلي زود تر از راه رفتن شروع به حرف زدن و اداي كلامات سخت و آسون كرد حالا هم تقريبا خيلي خوب ميتونه منظورش رو با استفاده از حرف زدن برسونه.
به من ميگه بابا كه از خيلي وقت پيش شايد از 9 ماهگي خيلي راحت بابا ميگفت به ماماني هم "ماما بعضي وقت ها مامان" ،مادربزرگ ها  رو ماجو (=مامان جون) صدا ميكنه، همه وسايل برقي و متحرك از ماشين هاي توي خيابون گرفته تا ماشين لباسشويي اوّوا ( به تشديد "و" بخونيد) هستند.
عاشق ميگو شده و خيلي شيرين ميشه وقتي ميگه "مي گو" به شيشه شيرش ميگه " مي مي شي" و به پستونك " پيس" ديروز توي پارك دو نفر داشتن بدمينتون بازي ميكردن من گفتم شايلي بگو بدمينتون و گفت " بتميتون" عاشق پارك و به قول خودش تاپ تاپ سواريه و هر روز سهميه پارك و تاب سواري داره اگر من برسم كه حتما ميبرمش و اگر نه اين وظيفه مهم به عهده ماجو ها و ماماني ميافته. كلي طرف دار ساسي مانكن شده و به محض نشستن توي ماشين ميگه " بابا ! ناناي" و غير از ساسي مانكن تقريبا هيچ آهنگي رو به رسميت ناناي بودن نمي شناسه. البته كلمات زيادي رو ميگه كه الان حضور ذهن ندارم ولي به نوبت همه اونها رو مي نويسم.
به شدت اهل بازي و شيطوني شده به طوري كه حتي يه لحظه هم نميشينه و كمتر از يك ثانيه هم نبايد چشم ازش برداشت.
خلاصه خيلي شيرين و دوست داشتني تر شده ،حالا كي ميدونه كه من بايد با عشقش چكار كنم؟ كه از ديدن و بوسيدنش سير نميشم.

شايلي موش مي شود:

كنار ساحل هتل وازيك درياي خزر:

كنار درياي خزر:

 

ساحا هتل وازيك :

 

بدون شرح :

جديت در بازي در شن ها :

بر گشت از مسافرت تبريز و ميانه، كنار آزاد راه زنجان - ميانه و خوردن هندوانه ي شيرين و آبدار و البته زرد كه در گرماي ۳۸ درجه خيلي فاز مثبت ميدهد :

ميانه و استخر بادي :

 

 

 

شايلي ، فرشته اي كوچك...

 در خانه ي ما بهشتي كوچك واقع شده، بهشتي پر از نور و عطر خدا، پر از تجسم  گل هاي بهشتي ، رودخانه هاي روان و باغ و باغچه هاي الهي.

وارد بهشت كه بشويد بوي خوش نرگس و شب بو مي آيد، لاله هاي عاشقش زير پايتان را فرش       مي كنند و مي توانيد يك دل سير به تماشاي دشت گلهايي بنشينيد كه چشمان را خيره و مسخ     مي كنند از زيبايي، تا بخواهيد هواي تازه .

آنجا عروسك هاي رنگارنگي ست كه مقياسي كوچك از سرگرمي هاي كودكانه اند. قلبهاي زيبايي ، شما را به حرير پرده پيوند ميزنند و پاي پنجره، تختخواب فرشته آسماني، خود را براي خواب ململيِ هديه خداوند مي آرايد.

خوش به حال خواب، خوش به حال خواب رنگيني كه كودك مرا غرق مي كند در خويش و من به صورت معصوم فرشته ام چشم مي دوزم و لذت مي برم از اين همه لطافت و ظرافت .

اتاق شايلي مثل بهشت مرا به سمت خود مي كشاند، اينهمه زيبايي و نرمي و لطافت ستودني ست. در آنجا هيچ جاي غصه نيست ، تا چشم كار مي كند كودكي نمايان است.

خدايا ، مرا در پرورش اين نهال بهشتي زيبا و بلند بالا ياري كن، ياري ام كن تا در طوفان ها و گردبادها ي حوادث تا نفسي در من هست او را به سلامت به بار بنشانم.

 

چقدر خوشگلي تو ...

واي چه با احساسي تو ...

 

ههه آخي قربونت برم من با اون خنده ...

 

يك عكس هنري .... ااا ببخشيد اشتباه شد ( عكس پاييني درسته) ...

... چقدر نگاهت زيباست ...

واي دندونات چه نازن ...

بغل دوستات و شعر و غزل سراييت هم زيباست ...

داري ميري خريد؟ زنبيل دست گرفتنت هم زيباست ...

 ميگن كه سايت tinypic.com فيلتر شده؟ اگه اين خبر درسته و شما دوست هاي عزيز نميتونيد عكس ها رو ببنيد لطفا خبر بديد تا از سايت ديگه اي استفاده كنيم ،
باتشكر... بابا هومن و شايلي...

 

شايلي و روزهاي بعد از عيد ، روزهاي قبل از عيد

الان كه دارم اينجا را مي آپم ميتوانم به صراحت بگويم كه بعد از يك هفته ديشب دومين شبي بود كه راحت تا صبح يا لااقل تا نزديكي هاي صبح خوابيديم.
ماجرا از اين قرار بود كه دقيقا يكشنبه شب پيش يعني 16 فرودين ماه 88 ساعت 2 نيمه شب احساس كرديم بدن شايلي داغ شده،با هزار ترفند و كلك كه از خواب ناز داغ بيدار نشود و گريه سرايي نكند درجه تب يا همان دماسنج خودمان را زير بغل دخترك گذاشتيم و با چشمان از كاسه بيرون زده و دهان كف كرده جيوه لعنتي را روي عدد 39ديديم، حالا تصور كنيد من و ماماني چه حالي داشتيم در آن لحظات. بچه سالم و خندان بدون اينكه در طول روز بيرون رفته يا لحضه اي احساس بد حالي كرده باشد حالا در خواب، تب 39 درجه كرده. ماماني سريع وارد عمل شد و يك شياف استامينوفن كه در مدت يكي دو ماه گذشته جزء پر مصرفترين مواد در خانه ما شده ! روانه باسن مبارك جوجو خانم كرد.جوجو خانم هم با شدت گريه از خواب بيدار شده بود چند سرفه قشنگ مهمانمان كرد و ما هم به گمان اينكه سرما خوردگي باشه شبانه رفتيم اورژانس بيمارستان لاله كه از قبل ماماني ميدانست دكتر جوان حاذقي به نام دكتر نيكخواه، متخصص كودكان، يكشنبه ها شيفت شب آنجاست. دكتر بعد از معاينه سخت شايلي - سخت از اين جهت كه جوجو خانم از دكتر شديد ميترسد و اجازه معاينه را نميدهد حتي براي چند ثانيه – گفت كه هيچ مشكلي نيست و يك ويروس نامرد وارد بدن خانم خانما شده و دوره اش هم 2 تا 3 روز بيشتر نيست، ماماني سوال كرد كه اين تب ناگهاني مي تواند مربوط به دندان تازه باشد كه دكتر اين نظريه را رد كرد و گفت تب دندان معمولا از نيم درجه تا يك درجه بيشتر متجاوز نيست، ماهم خوش و  شادان  برگشتيم  و تا صبح نخوابيديم كه مبادا تب بيشتر بشود و از كنترل ما خارج. سه روز و سه شب به همين منوال ادامه پيدا كرد و با قطره و شياف استامينوفن و شربت بروفن سعي داشتيم كه تب را پايين نگهداريم و شب بيداري ها و استرس تشنج كردن  را هم به اين منوال اضافه كنيد. از آنجاييكه دلمان طاقت نمي آورد درست در روز سوم بيماري تصميم گرفتيم كه نزد يك دكتر ديگر كه يكي از دوستان ماماني معرفي كرده بود برويم ، با هزار بدبختي و سه ساعت معطلي در مطب خانم دكتر بالاخره موفق به ديدار ايشان شديم كه ايشان هم فرمودند كه ويروسي است و حتي ممكن است كه تا 5 روز هم ادامه داشته باشد و بعد جوشهاي قرمزي هم در روي بدن شايلي ببينيد. اما شب سوم به ناگاه تب خيلي كم شد در حد 37.5 يا نهايت 38 درجه و تا جاييكه تا روز پنجم ساعتها تبي وجود نداشت اما شايلي حالا بيقرار شده بود ، از آنجاييكه ما ميگوييم شايلي بسيار با هوش است ( قربون دست و پاي بلوريت برم مادر!!!) با دست به سمت گوشه لپش به مامان جوني – مادر بنده- اشاره كرد كه اوف اوف !!! در نتيجه ماماني هم طي يك معاينه فني دقيق به ابن نتيجه رسيد كه بله جوجويي دندان نهم و دهم را دارد در مي آورد، از اينجا كاملا به حرف دكتر نيكخواه رسيديم كه بعد از اتمام دوره ويروسي بعني روز سوم شايلي با تب هاي كم در حال دندان درآوردن است. مرواريد هاي تازه و قشنگ مبارك.

13 بدر امسال بر خلاف سال پيش كه شايلي نوزاد بود توانستيم بيرون از خانه نحسي را بدر كنيم، بيرون كه چه عرض كنم، جايي كه رفتيم فقط 10 دقيقه با منزل فاصله داشت، جايي وسط شهر، بين آسمان خراشها و برجها و خانه هاي كوتاه و بلند،كنار اتوبانهاي طويل پر ماشين!! درست وسط زندگي شهري و ماشيني، دره فرحزاد !

 از بزرگراه اشرفي اصفهاني كه بالا برويد درست نبش بزرگراه نيايش يك جاده تنگ خاكي وجود دارد كه بعد از پيچ كوتاهي به فضايي مي رسيد كه پر از درخت و چمن و گياه است و كمي پايينتر هم يك رودخانه در جريان است كه من به خودم تلقين ميكردم اين رودخانه واقعي است و اصلا ربطي به فاضلاب هاي شهري ندارد !
از آنجاييكه شايلي روابط عمومي خوبي دارد آنجا هم مثل ساير مكان هايي كه ميرويم دوستاني پيدا كرد و با آنها كه فقط 6-7 سال از خودش بزرگتر بودند !!! عكس يادگاري انداخت.

امسال عيد مثل سال گذشته مسافرتي در كار نبود ، اما در كل نوروز خوبي بود و مقدار زيادي از كم خوابي هاي يك سالمان را جبران كرديم، سالي كه گذشت پر بود از كم خوابي و خستگي و استرس پدرانه و مادرانه ي ما.

هر سال تحويل سال بر اساس يك اعتقاد قديمي من و ماماني ، بايد در خانه خودمان باشيم و عليرغم اسرار هاي زياد والدين محترم به منزل هيچ كدام نميريم، پارسال و امسال با بقيه سال تحويل هاي بعد از ازدواج يك فرق بزرگ داشتند، ما به لطف خدا دو سال است كه به سفره هفت سينمان يك شين اضافه كرده ايم، شايلي !

نفر سومي به ما اضافه شده كه حالا تمام هوش وحواسمان را به سمت خودش چرخانده و جز او به هيچ چيز ديگري فكر نمي كنيم ،نفر سومي كه رنگ هاي شاد و كودكانه اش را به در و ديوارهاي خانه مان پاشيده ، با شايلي زندگي پر از نور و هواي تازه ست.

قبل از عيد وقتي همه در گير و دار نزديك عيد بودند ، شايلي دوباره در خواب تب كرد ولي نه به اندازه هفته پيش و سريع هم تب قطع شد و دوباره ماماني بعد از معاينه تشخيص داد كه دو تا ندون نيش دارند سر به آسمان مي سايند. به توصيه دكترش هفته قبل از اين يك آمپول D3 به شايلي زديم كه كمك به كلسيم بشود كه تنبل خانم زودتر اقدام به راه رفتن كند ولي اين كلسيم عزيز سريع در دهان و لثه جوجويي خانم خود نمايي كرد.

اما جشن تولد شايلي باز به خاطر مريضي اش با يك هفته تاخير برگزار شد، درست شب تولدش شايلي گرفتار تب و اسهال شد. به ناچار از همه مدعوين عذر خواهي كرديم و 5 روز تمام به مريض داري پرداختيم ولي در نهايت هفته بعدش موفق شديم كه جشن تولد بگيريم و شايلي هم تا ساعت 2 نيمه شب بيدار بود و در جمع حاضر !!!
جشن تولد كودك يك ساله را با مهمانان عزيز بالاي 25 سال گرفتن هم شاهكاري است كه كمتر كسي ميتواند انجامش دهد !!!.

ببخشيد كه اين پست خيلي طولاني بود، بعد از مدت ها آپ كردن با اين همه حرف براي گفتن بهتر از اين نمي شود.

 

 

شایلی در آستانه اولین سال تولد...

 

شايلي خانم ما در آستانه اولين جشن تولد خودش قرار گرفته كه بعد از جشن عكس هاي
 مراسم رو همين جا ميزارم ،اما حالا اگه دوست داريد اين كليپ رو به همين مناسبت ببينيد:

 

كليك كنيد

 

 

شايلي و سفر به اصفهان ...

ما و شايلي و خانواده خاله الميرا و عمو كوروش در يك اقدام ناگهاني تصميم گرقتيم بريم اصفهان،
شهر خاطره ها و ياد ها !
خانم كوچولوي ما مثل هميشه خوش مسافرت بود و كلي به خودش و ما خوش گذروند، كلي شيرين كاري و خنده برامون با خودش آورده بود اصفهان، اصفهان با شايلي شيرين بود نه با گز و پولكي.
خدا رو توي همه دقايق اين مسافرت كه شايلي توي بغلم بود و از وجودش لذت ميبردم شكر كردم، شكر كردم براي بخشيدن اين فرشته ناز و مهربوني كه تمام زندگي ما رو رنگ زده.
اصفهان با شايلي شيرين بود نه با گز وپولكي... .

 

ما سه تا زير يكي از طاق هاي سي و سه پل

باز هم ما سه تا در اتاق رقص و موسيقي شاه عباس در عالي قاپو !
( به جهت غدقن بودن استفاده از فلاش دوربين اين عكس تاريك است!)

ما و خانواده خاله اينا در ميدان نقش جهان پشت به مسجد شيخ لطف الله خان

ميدان نقش جهان ...

چهلستون و دوستان چيني شايلي كه شايلي از خوشگلي بي حد آنها در شگفت بود !
اصولا انگار شايلي براي خارجي ها خيلي شيرين و بامزه بود،به جز اين خانم هاي توريست چيني كه شايلي توجه اونها رو جلب مي كرد ،يك خانواده ايتاليايي در سفره خانه سنتي نقش جهان و چند نفر ديگه هم از كشورهاي مختلف هم با ديدن شايلي كلي ذوق زده مي شدند!

باغ و عمارت زيباي و گيراي چهلستون كه انگار تا همين ديروز شاهان صفوي در اونجا بوده اند.
و شايلي خسته كه ديگه بغل بابايي خوابش برد !


 

 

 

 

شايلي و باباش ...

 

 

 

 

 

شایلی و کلی عکس ...

 

 

 

شايلي و دغدغه هاي پدر ...

*

داريم به هم عادت ميكنيم ! يا شايد هم به اين حالت ميگن وابستگي!

در هر صورت من دوستش دارم ولي ته قلبم ميترسم از عاقبت كار نميدونم چرا

شايد به خاطر شايلي باشه اين ترس بيشتر.!مي ترسم از اينكه به من خيلي

وابسته بشه و من نه لياقت اين عشق رو داشته باشم نه توانايي ادامشو،

مي ترسم از زماني كه شايلي چشم باز كنه ببينه من به هر دليلي نيستم . البته

همين حالا هم بشتر ساعات شبانه روز رو در كنارش نيستم ولي همون چند ساعت

همش دلش ميخواد بغل من باشه حتي تازه گي ها گريه ميكنه و دستاهاشو باز ميكنه و

يه جوري ملتمسانه نگاهم ميكنه كه يعني بيا منو بغل كن، وقتي كه بغلش ميكنم

به ندرت پيش مياد كه بره به سمت نفر ديگه اي حتي مامان پريساش ،سريع بر ميگرده

و خودشو ميپسبونه به من يعني از بغل بابايي تكون نميخورم.

اين روزها سر كار خيلي دلم هواشو ميكنه كاش ميشد هر روز حتي يك ساعت ميرفتم خونه

ميديدمش ،بوسش ميكردم و بوش ميكردم و بر مي گشتم.

ميگن دخترها خيلي بابايي مشن ، انگار راست ميگن هم دخترها خيلي بابايي مشن

هم باباها خيلي دختري !

نمي دونم شايلي وقتي بزرگ بشه باز هم منو اينقدر دوست داره يا نه؟ نكنه بشه مثل خيلي از

بچه هاي امروزي كه بي تعارف از ريخت پدرشون بدشون مياد و فكر ميكنن كه پدر يعني كسي كه

آزادي رو ازشون صلب كرده، من دلم نميخواد كه همچين پدري باشم ولي از جامعه خراب و كثيف

ايران ميترسم.

من از آينده شايلي ميترسم، دلم نميخواد دسته ي گلم خدايي نكرده صدمه اي ببينه، از اين كه

به آينده اين مملكت نميشه مطمئن و اميدوار بود ميترسم و بدتر از همه ترس تآمين مالي شايلي

در سالهاي بلوغ و جواني اون هميشه دغدغه منه نه اينكه خدايي نكرده وضعيت مالي بدي داشته

باشم نه ! ولي نميشه به اين بسنده كرد كه اوضاع همين جوري باقي ميمونه ،كي از فردا خبر داره؟!

ايران، امروز يك جوره فردا جوره ديگه.!

شايلي اين روزها بيشتر از قبل به من حس پدر بودن ميده ، احساس همسر بودن براي پريسا

 هميشه عالي بود حالا با وجود كوچولوي دوست داشتنيي مثل شايلي زندگي براي من رنگ

 قشنگتري داره.

* : اين پست رو بدون عكس بپذيريد.

 

 

 

 

شایلی و روروئک ...

این روزها دیگه نمیشه دوری دخترک رو تحمل کرد

بیشتر از انتظار شیرین شده، وقتي ميايم سر كار دلمون براش

يه ذره ميشه و اون تا ميتونه خودشو لوس ميكنه و توي دلها جا باز ميكنه

ماشاالله ماشاالله از سنش جلو تره و همش دلش ميخواد با همه حرف بزنه

البته به زبون خودش عاشق راه رفتنه البته روي پنجه پا.

خلاصه اينكه دلمونو خيلي برده طاقت دوري و مريضيش بسيار سخته اميدوارم

هميشه سالم و خوش خنده باشه.

از همه دوستهاي گل به خاطر دير آپديت كردن اين وبلاگ عذر خواهي ميكنيم

واقعيت اينه كه مشغله زياد و كمي وقت فرصت اين كار رو از ما گرفته، اما هميشه

به ياد دوستان خوبي و مهربان و البته كوچولوهاي نازنيني كه به واسطه شايلي

 پيدا كرديم، هستيم.

 

 

 

 

شایلی و عکس بدون شرح ...

 

 

 

 

 

شایلی و شیطنت هایش ...

عروسکش از خودش بزرگتره ...

دیگه میتونه خودش برگرده روی شکمش ...

حتی میتونه بابایی رو استتار کنه

نگاه عاقل اندر صفیح هم میکنه ...

چی میگگگییییییییییی ... !!!

پاهاشو شناخته و از هر فرصتی برای خوردنشون استفاده میکنه ...

حمله به گلدون ...

به به چه گلدونه خوشگلی جون میده آدم یه لقمه چپش کنه...

بعد از صرف گل و گلدان و قیافه راضی از شیطنت ...

فرشته کوچولوی ما ...

دوستت داریم به اندازه همه آسمون...

 

 

 

 

 شايلي و آش دندوني ...

ديروز يعني چهارشنبه ۹ مرداد ۸۷ روز مبعث حضرت محمد(ص)

آش دندوني شايلي پخته شد و خانم كوچولوي ما كادوهاشو گرفت

اتفاقا چقدر هم ديروز خانم شده بود نه گريه كرد نه غر زد فقط و فقط

خنديد و بازي كرد.

ديگه شايلي خوشگل ما خيلي حواسش جمع شده كلي كنجكاوي ميكنه

هر صدايي رو ميشنوه به طرف منبع صدا نگاه ميكنه تا ببينه چه خبره!

به هر چيز و هر كس با دقت خيره ميشه تا بشناسه اونم با لپها و لبهاي

آويزون و خوردني و البته به جهت دندون درآوردن با آب دهان آويزون...

دختر گلم به قدر يك دنيا ، يك دنياي بزرگ و زيبا دوستت دارم...

 

 

 

 

 

شايلي و اولين دندون .....

به سلامتي و مبارکي آخرين روز تير ۸۷ شايلي خوشگل ما

دندون مثل مرواريدشو زد به ليوان آب و صداي قشنگش ما رو

مدهوش و مسرور کرد. ايشالا مبارکت باشه دخترخوشگلم

با دندوناي سفيد مرواريدي و خوشگلت غذاهاي خوب بخوري

و هميشه سلامت باشي.

اون تب هفته پيش هم انگار بخاطر همين دندون بود نه ويروس.

 

 

 

 

شایلی و اولین خاطر خواه سمج !

رفته بودیم شمال ، فروشگاه لايكو ، مشغول گشت و گذار

و البته ماماني شايلي مشغول خريد كردن !!!

شايلي نميدونم چي شد يه دفعه زد زير گريه و از اون گريه ها !

بعد ديدم يه پسمل خوشگل كه خودش تازه راه افتاده بود و ماشالا

 خيلي هم توپولي بود داره دنبال ما ، ما كه نه البته شايلي راه مياد

 و يه چيزهايي به زبون خودش ميگه بعد فهميدم اسمش كيارش بود

خلاصه غيرت منم قلبه شد و از اين پسر سمج يك عكس گرفتم براي يادگاري :

 اولين خاطر خواه سمج شايلي.

چه دوره و زمونه اي شده نه؟ غيرت بابا رو ببنيد!!!!!!!

 

 

 

 

شایلی و اولین سفر به شمال

روز چهارشنبه مورخ ۵/۴/۸۷  در یک اقدام فوری و غیر منتظره از طرف بابایی

شایلی و مامانی برای روز مادر به شمال دعوت شدند. دو تا خانم هم خیلی

استقبال کردند و خلاصه راهی شدیم به سمت هتل "وازیک".

شایلی نشون داده که مرد سفره.!! توی ۲-۳ تا سفری که تا حالا داشته خیلی

بهش خوش گذشته و همیشه در حال بازی و حرف زدن بوده و البته خیلی هم

خوش اخلاق.

شایلی برای اولین بار رفت دریا رو دید و پاهاش رو گذاشت توی آب دریای خزر

ولی یه کمی ترسید و گریه کرد.

وقت لباس عوض کردن همیشه متعجب میشه و البته بازی گوش

کلا علاقه خاصی به دوربین داره

شایلی دست فرمون خوبی هم داره

 

 

 

 

 

 

شایلی و جعبه مداد رنگی ...

شایلی من یه جعبه مداد رنگی دستش گرفته

و داره به زندگی بابا و مامانش رنگ می زنه.

انگار زندگی با همیشه یه فرق بزرگ کرده

انگار دلمون نمیاد بخوابیم و از دیدنش سیر نمیشیم.

وقتی خوابه مثل فرشته ها ست،

وقتي بيداره ، به خدا مثل گلهاست.

" ديروز براي من يه روز فراموش نشدني بود،

تا عمر دارم اولين روز تابستان هشتاد وهفت فراموشم نميشه.

وقتي رفتم خونه شايلي بغل خالش بود، طبق معمول اين روزها

داشت با تابلوها حرف ميزد. به محض ديدن من شروع كرد

به دست و پا زدن شديد كه ترسيدم بيافته از دست خالش،

همزمان هم به حالت اعتراض صدا ميكرد و خودشو به طرف من

ميكشيد و خم مي كرد.

 وقتي رفتم كه وسايلي رو كه همراهم بود بذارم جايي

وبعد بيام بغلش كنم زد زير گريه، خلاصه اومد بغلم و

بلافاصله يه خنده تحويلم داد و آروم شد،

انگار نه انگار كه تا چند لحظه پيش داشت گريه ميكرد."


 

 

 

شایلی و تآخیر و قرار نی نی سایتی و اولین مسافرت و شیطونی کردن

سلام به همه طرف دار های شایلی !!!!

به خاطر مشکل اینترنت که بابایی شایلی داشت چند هفته نتونست چیزی بنویسه.

حالا مجبوره که همه اتفاق ها رو یکجا بگه که البته غیر ممکنه و از خیلی ها فاکتور میگیره

و به مهم ها میپردازه .

شايلي توي اولين قرار ني ني سايتي با تمام قوا شركت كرد

همراه با ماماني و بابايي و كلي عكس گرفت. ولي از قرار دادن

عكسهاي بوستان گفتگو به خاطر تكراري شدن صرفه نظر مي كنيم

چون هم خيلي دير شده هم بقيه دوستا همه عكسها رو گذاشته بودند.

شايلي با بابايي و ماماني توي تعطيلات خرداد رفتن مسافرت.

اولين مسافرت زندگي به تبريز بود شهر اجداد مادريش.!!

به نظرم خيلي بهش خوش گذشت چون در همه روزها و شبهايي كه

تبريز بوديم شايلي خيلي سرحال و خوش خنده بود و همش دلش مي خواست به زبون

خودش با همه حرف بزنه و ارتباط بر قرار كنه و دست و پا بزنه.

اينجا شايلي به پيكنيك رفته جايي در جاده تبريز به سمت ميانه:

شايلي بغل عمو كوروش توي ميدان وليعصر تبريز:

براي خانم كوچولو دستمال سر خريديم ولي اصلا نذاشت سرش كنيم:

------------------------------------------------------------------------

شايلي اين روزها خيلي شيطون شده ، شايد به خاطر اينكه ديگه هوشياريش

زياد شده چون ما رو كاملا ميشناسه و هر وقت من ميرم خونه كلي برام حرف ميزنه

و از اتفاقات صبح تا اون وقتي كه من رو ديده برام، مو به مو ، تعريف ميكنه.!!!

 

بعد از كلي شيطوني و حرافي يه خواب سبك ميزنه و بعدشم يه دل سير شير ميخوره.

 

 

 

 

شایلی و پارک ملت ...

پنجشنبه ساعت ۱۱:۳۰ رسیدیم پارک ملت رفتیم جای قرار .شایلی توی بغلم همش داشت آقو آقو میکرد یعنی به زبون خودش داشت حرف میزد با گلها و درختها و کلی هم دست و پا میزد و ذوق کرده بود.رسیدیم جلوی مجسمه شهریار چند نفری بودن ما فقط شایان رو مشناختیم وای که چقدر این شایانی بانمکه. بعدا" هم باران جون اومد که البته خواب بود.فکر میکنم به شایلی برای اولین بار رفتن به پارک خیلی هیجان انگیز بود چون خیلی سرحال شده بود تا شب .توی پارک فقط یه بار گریه کرد که واقعا نمیدونم چرا؟

"من و بابایی ولی شما نباید ببینیدش !!!!!!!!!"

شایلی دارد به دور دستها می نگرد !!!!!!!!!!!!

شایلی یهو گریش گرفت و شایانی هم که خواست همدردی کرده باشه اونم زد زیر گریه می خواستن با هم عکس بگیرن که نشد!!!!

این هم آقا شایان گل پسر با نمک

 

 

 

 

 

 

شایلی جوات می شود ...

سلام ماه من، چند روز پيش با ماماني تصميم گرفتيم يه كمي باهات شوخي كنيم و يه دامن پيدا كرديم و تنت كرديم و كلي به دهاتي شدنت و جواتيت خنديديم و البته خودت هم انگار خوشت اومده بود چون كلي ذوق كرده بودي و پا ميزدي. بعضي اوقات خوبه آدما براي تغيير فضا و تنوع، كارهاي غير متعارف و خنده دار انجام بدهند.

خانمي تازه ديشب هم كلي داشتي تلويزيون توي بغل عمو كوروش نگاه ميكردي و ساكت فقط توجه داشتي به تصويرهاي رنگي و پي در پي اون.

اين روزها بزرگ شدنت خيلي به چشم مياد و هر روز از روز قبل هشيارتر و بامزه تر ميشي و كارهاي جديد ميكني حتي نوع نگاه كردنت هم تغيير كرده به آدما و اشياء، من و مخصوصا ماماني رو خيلي خوب و زود ميشناسي و خنده هاي بي دندوني تحويلمون ميدي انوقته كه ديگه من از خودم بي خود ميشم و هي قربون صدقت ميرم.

بابايي، الهي هميشه بخندي و زندگي با تو يار باشه.

 

 

 

 اولين ددر هاي شايلي

شایلی خوشگل ما تو این هفته ۲ بار رفت ددر اولین ددرای زندگیش توی شهرک اکباتان بود و مثل همه دخترها پاساژ گردی کرد اتفاقا" خیلی هم لذت برد از دیدن بوتیک ها و مغازه های دیگه ، بار دوم اما همش توي بغل مامانش خواب بوده و مامانش از اينكه اون روز شايلي خيلي خوابيده بوده و بيدار هم نمي شده هول كرد و خيلي ترسيده بود درنتيجه به نزديك ترين خونه كه خونه خاله بابايي بود رفت و به محض رسيدن شايلي از خواب بيدار ميشه و شروع ميكنه به همه خنده بي دندوني كردن و با خاله شهين ( خاله بابايي ) كلي حرف ميزنه با زبون خودش.

شايلي اين روزا خيلي بيشتر از پيش شيرين شده و فكر مي كنم داره دستاشو شناسايي مي كنه و به رنگهاي روشن و جيغ واكنش نشون ميده مثلا" يه تابلو داريم توي خونه كه يكي از رنگهاش نارنجيه حتي با اون تابلو  بعضي وقتها كه خيلي براش ذوق مي كنه بيشتر از من حرف مي زنه و صداهايي در مياره كه فقط خودش و تابلو ميفهمن.

بچه داشتن و بچه بزرگ كردن خيلي سخت اما بسيار شيرينه.

 

 

 

گل نازم سلام به روی ماه معصومت

از امروز وبلاگت رو افتتاح کردم امیدوارم که همیشه خبر های خوب از تو و سلامتی تو بنویسم.از شیطنت های تو و از عشق من و مامانی به دختر گل خوشگلمون.

امیدوارم که همیشه سلامت و خوش باشی.

از همه اونایی که اینجا میان و این مطالب رو می خونن تشکر می کنیم و حتما کامنت بذارن تا از شرمندگیشون در بیاییم.