بلاگفا خدا نگهدار

بلاگفا جان خوبی و بدی اگه از ما دیدی حلالمون کن .. مادیگه داریم میریم .. آخه آخراش با ما راه نیومدی رفیق

 

دوستان عزیزم میتونین بقیه خاطرات شایان رو تو وبلاگ جدیدش   شايان هديه تولدم  در پرشین بلاگ دنبال کنین .

مرسی

http://shayani1386.persianblog.ir/

 

 

 

عکس در طبیعت .. ( نهارخوران گرگان .باغ مرکبات )

با سلام

خوبین ؟

دوستان از اینکه نتونستم تو هفته قبل به وبلاگ هاتون  سر بزنم عذرخواهی میکنم .. راستش علاوه بر اینکه سرم خیلی شلوغ بود یه سفر غیر منتظره به شمال هم داشتیم که به خیر گذشت

یه تصمیم غیر منتظره دیگه هم گرفتیم و رفتیم گرگان تا مامان خانم تنبل خانم کارهای عقب افتاده دانشگاه رو انجام بده .. ابته بد نبود چون رفتیم ناهار خوران و زیارت و حسابی خوش گذروندیم . این پدر و پسر باید خیلی شاکر باشن که همسر و مادری مثل من دارن ..پس که چی ..اگه کارهای انشگاهی من نبود که هر دو هفته یکبار شمال نمیرفتیم .

این هم عکس های ناهار خوران :

شانی جوجوی من یه توپ تو جنگل پیدا کرده بود و داره باهاش شوت بازی میکنه :

من خسته از کارهای دانشگاه  و بابایی

شایان و فاطیما ( خونه دایی مهدی )

این هم عکس های باغ مرکبات :

بهش گفتم بخند مامی عکس بندازم ازت :

من و شایان که نمیذاره بابایی ازمون عکس بگیره و گریه میکنه :

نارنگی ترشه!

باز هم من و شانی جوجو

 


 

داريم بارو بنديل و جمع ميكنيم كه بريم پرشين بلاگ . تا چند روز ديگه آدرس جديد وبلاگ شايان رو اينجا ميذارم

عکس

سلام دوستان

این چند روز که گذشت حسابی مشغول مهمون داری بودم . کمتر وقت کردم بیام نت .

الان هم بابا بزرگ شانی جوجو مهمون خونه ماست .

خدا رو شکر که کنفرانس ها وجلسات این مجال و به بابا بزرگ میده که بیاد تهران و به نوه ها سر بزنه .

شایان هم از دیدن بابا بزرگ خیلی خوشحال شده بود و هر چیزی  رو میداد به بابابزرگ .. از دستمال کاغذی گرفته تا شکلات و کلوچه ومسواک  و... مثلا داشت مهمون نوازی میکرد .

بابابزرگ هم طبق معمول برای شایان یه جعبه شکلات کاکائو خرید و من و آقای همسر هم طبق معمول شکلاتا رو از تو جعبه خالی کردیم و مسابقه گذاشتیم که هر کی بیشتر تونست بچینه .. بابا بزرگ هم خرسند که سرعت عمل دخملش بیشتر از دوماد گرامیه  نمیدونم چرا همیشه من برنده میشم .

بماند که این مسابقه هیچ جایزه ای نداره و فقط باعث میشه یه چند دقیقه ای کودکانه رفتار کنیم .. و این کودکانه رفتار کردن و خندیدن ها روحیه مونو شاد میکنه .. مثل پرتاپ توپ که اونجا همیشه من خورنده و بازنده  هستم .

دو روز پیش شایان جون مریض شد .. اس ه ال و استفراغ .. خیلی بدجور شده بود .. هر ده دقیقه بالا میاورد .. با عمو فرهاد بردیمش دکتر .. آخه باباش نبود .. اونجا هم گفتن ویروس جدیده و یه آمپول ضد تهوع بهش زدن و دارو دادن و گفتن اگه باز حالت تهوع داشت باید بهش سرم وصل بشه .. خدا رو شکر بهتر شد .. چند تا بچه دیگه هم مثل شایان بودن که بهشون سرم زده بودن . دلم کباب شد از دیدنشون

خلاصه اینم گذشت و فسقل ما حالش خوب شد .

صبح قرار شد بریم عکس پرسنلی بگیریم .. بافت جدید شانی رو تنش کردم .. دیدم شده مل ماه .. خیلی خوشم اومد .. همیشه رنگ قرمز بهش میاد .. گفتم حیفه شما ها با لباس جدید نبینینش .

تنها راه برای اینکه بتونم از شانی یه عکس درست و حسابی بگیرم .. البته بماند که اونطرف دارم شکلک در میارم

و اینم سر انجامش !

شایان چشاتو ببند من برم قائم بشم ( قربون چشات برم من مامان )

مشغول تماشای بی بی انیشتین

از راه رفتن پنگوئن خندش گرفته .. اداشو در میاره میخوام قورتش بدم

بازی با مداد رنگی ها .. یه نیم نگاهی هم به اون عروسک بیچاره بندازین !

آهان پسرم تازه متوجه شده که این عروسک خان یه دست سالم هم داره !

سیاه و سفید

 بعدا نوشت :

ما داریم میریم سفر .

چند روزی نیستیم

شایان در آستانه 22 ماهگی و عکس های شمال

سلام

خوبین؟

ببخشید که دیر شد ... این هفته هفته نسبتا شلوغی برای من بود . اصلا فرصت ادیت کردن عکسها رو نداشتم و وقتی هم که فرصت پیدا کردم عکس نداشتم

نمیدونم چی شد که نمیتونستم عکسا رو به کامپیوتر انتقال بدم . هر کاری کردم نشد .. پست بدون عکس هم که مزه نمیده

بله جونم بگه که این هفته من و شایان قشنگم به اتفاق بابا و دوست بابا فرهاد خان رفتیم شمال .. من بد میرفتم تا به کارهای دانشگاه میرسیدم و بابا هم به مامان دنیا سر زدن . شایانهم که با دیدن پسر عمه ش پویا سر از پا نشناخت و پاک یادش رفت که مامان داره و تا میخواستم بغلش کنم میگفت بویووووووووووووووووو بویووووووووووووووو ( برو )

چند بری هم که خواستم ابراز احساسات کنم اخم کرد و منو زد

این که هیچ .. رفتیم دیدن خاله بهار .. تحویل که نگرفت موقع خدا حافظی تو ماشین هی میگفت عمه بای بای .. خدا رو شکر که خاله جان نشنیدن ولی عمه جان شنیدن و کلی حظ بردن

شید به خاطر اینه که بیشتر عمه ها رو میینه و در نتیجه بیشتر محبتشون رو میبینه . هر جا هم که پژو ۲۰۶ مبینه میگه عمه یا حب یا بیب که حب + بیب = حبیب

 و اما کارهای جدیدشش

اونقدر قشنگ تاب تاب عباسي ميخونه که نگو  .. تاب تاب عباشي .. خدا منو ننداشي .. اگه ميداشي .. بغل شايا بندازي

ميخونه برام چش چش دو آبو دباگ و يه گدو .. چوب چوب دو تا چوب!!!!
با كمك مامان هم يه توپ دارم قل قليه رو ميخونه .
ديگه ياد گرفته وقتي كار اشتباهي انجام میده  و  چپ چپ نگاهش میکنم  سرشو خم ميكنه و ميگه ببهشيد ( ببخشيد)
چيزي رو هم از دست كسي بگيره ميگه ميسي ( مرسي)
وقتي ميگم ماماني دوستم داري ميگه دوست ميگم چند تا ميگه دو تا ده تا هشتاد تا
عاشق رقصيدنه .. چه رقص قشنگي هم .. بيشتر پايكوبيه تا رقص

امروز صبح وقتی بیدار شد رفت سراغ یخچال و توشی توشی کنان ( ترشی ) ازم ترشی خواست .آخه بچه خوب اول صبح با شیکم گشنه ترشی؟؟؟؟؟؟

برش تخم مرغ زدم و یه مقدار زیتون تو ظرف براش گذاشتم و دادم دستش .. دریغ از یک لقمه نون و تخم مرغ .. ولی زیتون رو تا تهش خورد!

وقتی میشینه پای تی وی و بی بی انیشتین میبینه تکرار میکنه .. حالا دایره فرهنگ لغاتش گسترده تر شده و کلمات انگلیسی بیشتری بلده .. نشستن و خزیدن و بلند شدن و اعضای صورت و چند تا حیوون اهلی رو میتونه بگه .

از ماشین لباس شویی میترسه .. وقتی روشنش میکنم میاد تو بغلم میشینه و میگه شایا ترسید

تلفنی هم صحبت میکنه .. سلام ..کجایی..بله .. بابایی


مثلا داره لالایی میخونه .. خونه دوست مامانی

شمال

روز اول فرصت نشد که بریم باغ و عکس های قشنگ بگیریم .. وقتی هم روز آخر قبل از حرکت به سمت تهران رفتیم شایان خابالو و بد اخلاق بود .

شایان با نارنگی های که از درخت چیده مشغوله

 

 

 

 

 


بعدا نوشت:

کپی از وبلاگ ارشیا جون

پرشین وبلاگ برای دومین سال پیاپی نظرسنجی انتخاب بانوان برتر وبلاگستان فارسی را برگزار می کند لبخند

در این دوره نظرسنجی در بین بانوان وبلاگ نویس صورت می گیرد و علاوه بر وبلاگ های بانوان، برای ارج نهادن به فرهنگ وبلاگ نویسی در خانواده توسط مادران، در بخش ویژه وبلاگهای مادرانی که برای فرزندانشان می نویسند رده بندی انجام خواهد شدچشمک

این نظر سنجی از امروز به مدت یک هفته برگزار خواهد شد لبخند نتایج آن در ایام مبارک میلاد امام رضا (ع) ، طی مراسمی با حضور وبلاگ نویسان برتر ، اعلام میگرددهورا

 

برای شرکت در نظر سنجی اینجا  کلیک کنید

روزهایی که گذشت!

سلام دوستان

از همه  شما که به من و شوشو لطف داشتین و سالگرد ازدواجمون رو تبریک گفتین ممنونم

راستش  دلم میخواست که سالروز ازدواجمون یه روز متفاوت باشه که اتفاقاتی افتاد که حتی  به یادم نموند که ۲۹ شهریور سالگرد بهترین روز  زندگیم روز عید فطره  . شبش  وقتی شوشو بهم گفت امروز سالگرد ازدواجمون بود و بهم تبریک گفت خیلی از خودم شرمنده شدم . البته مقصر اتفاقات بد من نبودم . اصلا هم به من و شوشو ربطی نداشت! ولی ناخواسته درگیر شدیم .

آخر هفته تصمیم گرفتیم بریم همدان .ما به همراه علیرضا و عمو پیمان و خاله ملی که نی نیشون فرهان سه ماه از شایان جون بزرگتره .

شایان و فرهان دوستای خیلی خوبی شدن ولی نسبت به اسباب بازی های هم حسادت میکردن . مثلا شایان دلش  میخواست  توپ فرهان رو از دستش بگیره و توپ خودش رو به فرهان نمیداد . فرهان هم برعکسش .

شایان  هم که اصلا گاز گرفتن تو کارش نبود ۵ بار فرهان بیچاره رو گاز گرفت و این عرق شرمندگی  بود که مدام و مدام رو پیشونی من و بابای شایان جاری بود . اول با تشر و بعد با محبت خواستم بهش بگم گاز گرفتن بده ولی این اقای کوچولو تا چشم من و بابا رو دور میدید دست فرهان و میگرفت  و میبردتش تو اتاق و یه گاز مشتی نثارش میکرد و با جیغ  و گریه از اتاق  بیرونش میکرد . بمیرم براش که حتی به کشاله رونش هم رحم نکرد !

شایان تو سفر عصبی و بد اخلاق بود . البته نه روز اول . روز اول خیلی  خوب بود . ولی روز دوم به بعد واویلا شده بود . همش گریه همش جیغ .. ما هم که نمیدونستیم از چیه که گریه میکنه و عصبیه  تا اینکه وقتی شایان از خواب بعد از ظهر بیدار شد  بابایی متوجه شد رو دست و پای شایان پر از جوش و تاول شده . بله .. آب و هوای قشنگ و پاییزی همدان به پوست حساس پسرم سازگار نبود .این بودکه ترجیح دادیم زودتر به سفر پایان بدیم و برگردیم تهران .

شبی که رسیدیم خونه خسته و کلافه از ترافیک و ۱۲ ساعت تو راه بودن جیغ و داد های مکرر شایان خستگیمون رو مضاعف کرد . بابایی رو فرستادم بره داروخونه کالامین بگیره  و خودم ویتامین آ د  زدم به تنش تا خشکی تنش کمتر بشه  . بالاخره خوابید. فردا شب هم همین طور. همراه جیغ و گریه شایان منم گریه میکردم و بابا که انگاری باورش شده بود تنش سوخته با دستمال مرطوب تنش رو خنک میکرد . صورتش رو محکم گذاشت  رو صورتم . دندوناشو بهم میفشرد . انگار میخواست گازم بگیره ولی دلش نیومد . منم التماس کردم شایان اروم باش . آروم شد و محکم بغلم کرد . دو تا دستشو انداخت دور گردنم و  هق هق کنان به خواب رفت . منم براش لالایی خوندم . لاااااااااااااا لالایی گل نازم .. خوابت میبره کم کم .. اشکت میباره نم نم .. لاااااااااا یه دم آروم نداری چرا تو بیقراری  چش رو هم نمیذاری ...

دوست عزیزم مریم جون دکتر کامران جزایری رو بهم معرفی کرده بود . ما هم وقت گرفتیم و رفتیم  مطبش .

مریم جون باید بگم محصولات کیو وی مثل آب روی آتیشه . خیلی خیلی خیلی موثر تر از داروی قبلیه . کیتوتیفن  هم براش تجویز کرد که ضد آسمه . و داروی ترکیبی که امروز آماده میشه .

به خاطر معرفی دکتر و محصولات کیو وی ازت یه دنیا ممنونم .


شایان و عکس های روز اول سفر به همدان :

مشغول خوردن خیار .. باغ  خیار

شایان و فرهان محوطه شهر بازی

بابایی و شایان مشغول بازی .. عباس اباد

شایان و بابا آرامگاه بوعلی سینا :

سرسره بازی اینجا!!!

یه سگ ولگرد دید داره با چشاش تعقیبش میکنه

منتطر اماده شدن بلال .. گنج نامه

به  یکی قانع نیست

 

آرامگاه  بوعلی :

شایان و فرهان تو کالسکشون  به سمت بازار :

رهاورد سفر برای شانی جوجو .. کفش و سرویس غذا خوری جدید

راننده کوچولو !


عکس های قبلی شایان با نی نی ها :

شایان و طه و طهورا ( دو قلو ها پسر خاله و دختر خاله مامان ):

شایان و فاطیما ( دختر دایی ) خونه دانشجویی خاله بهار :

شایان و فاطمه دختر عمه :

شایان رستوران فرشته مشغول  خوردن پیتزا:

بازم شایان و فرهان .. هفته قبل :


عکس دیروز :

نقاش کوچولو با دستای سوخته داره نقاشی میکشه

در  آخر هم ارزوی سلامتی تموم بچه های کوچک  رو از خدا دارم .. مخصوصا  مرد کوچک بابا گور بان و مامان مهربان . امیدوارم زود زود این نی نی دوست داشتنی خوب بشه و دل همه شاد بشه


بعدا نوشت:

اینم یک سری عکس جدید از عروسک مامان

شانی با  عینک شنای بابا !


بعدا نوشت(۱۵/ ۷/۸۸) :

اصلا وقت آپ کردن ندارم

سالگرد تولد عشق

۴  سال  گذشت .. از با تو بودن .. از با تو نفس کشیدن .. از با تو خندیدن و با تو شاد بودن .. ۴ سال اززندگی مشترکمون گذشت و من تمام لحظات شادم رو مدیون تو هستم . تو که بهترینی .. اینو جدی جدی جدی میگم .

 یاد اونوقتا میافتم که بهت میگفتم دوستت دارم و تو هم میگفتی من بیشتر .. درسته که حالا خیلی کم بهم میگیم ولی میدونم که عشقم بهت بیشتر از قبله .. بیشتر از همیشه .. بیشتر از دیروز .

دلم میخواد درکنار ثمره عشقمون.. شایان قشنگمون همیشه و همیشه شاد باشی.

و بازم بهت میگم

دوستت دارم عزیزم 

۲۹  شهریور سالگرد ازدواجمونه .. خیلی زود گذشت !


من از سرشاریت سرشار میگردم

تو از گلبوته های عشق 

از دشت وسیع شور

از سرشاری احساس می آیی

تو نوری اصل نوری!

سرزمین پهن عشقی

مایه لطف و صفایی

تو هم وزن خدایی!

تو شادابی ...

شمیم  عشق را در دیدگانت مینوازی

تو رودی آب جانبخشی

صفای سرزمین سبز عشقی

تو روحی

جان گلبرگ شقایق ها تویی تو!

تو شاهینی

چه آسان صید کردی مرغ احساس مرا ...

صد آفرین برتو

تو صیادی ...

چه شیرین لحظه هایم را

شکار لحظه های خویش کردی تو !

...

و من ...

اندر کنارت سبز خواهم شد

شکوفا میشوم

دنبال نورت می روم تا عرصه معراج

ای ناجی!

مرا دریاب و دائم در کنارم باش

دائم در کنارم باش

از گذشته تا امروز ...

سلام گلم

داشتم فیلم های نوزادیتو میدیدم . یک آن رفتم تو همون زمان  . نمیدونم یک ساعت بود یا بیشتر داشتم فیلم اقو گفتنت  و چهار دست و پا  رفتنت و تاتی کردنت رو میدیدم که متوجه شدم بیدار شدی و ماما میگی . وقتی رومو برگردوندم که بغلت کنم جا خوردم ..ذهنم  تو زمان بچگیت مونده بود و یه لحظه باورم نشد که بزرگ شدی .. بغلت کردم و باورت کردم . بزرگ شدنت رو باور کردم

تصمیم گرفتم گزیده ای از عکسای بچگیت رو بذارم تو وبلاگت


این عکس سونوی سه بعدی شایان جونه :

فکر میکنم هنوز ده روزه نشده بودی

ژست خواب

دستای کوچولوت تو دستای مامانه

چقدر میخوابیدی

قربونت برم .. یادم میاد با این عینک زدنت چقدر ذوق  کردی

اینم خودتی البته تو لباس عروسکت .. شاید بزرگتر که شدی دعوام کنی .

جوجه کرکی!

تپلی بودیا

این عکستو دوست دارم

بغض نکن دلم میگیره

از همون اول  عاشق توپ بازی بودی

قربون نگاه قشنگت

نمیذاری عکس بگیرم؟

خواب آسمونی

برای تقویمت  این عکس و درست کردم

ذوق  بازی با  بادکنک تو  تولد یکسالگی

همون موقع ها

بهار امسال

 

عاشق این عکست هستم شایان


بعدا نوشت:

دوستانی که پیگیر بیماری شایان هستن  ازتون ممنونم

راستش با خودم عهد کرده بودم که دیگه تو وبلاگش در مورد اگزما و غده و ... چیزی ننویسم . دلم میخواست چیزاهای قشنگتری بنویسم .

ولی برای رفع نگرانی دوستان میگم که تصمیم خودمو گرفتم و نمیخوام شایان برای غده ازمایش بشه . میدونم  که آخرش عمل میشه . خدا رو هم شکر میکنم که عملش خیلی راحته .

در مورد اگزما هم همچنان درگیرم . دارو ها رو مرتب براش استفاده میکنم ولی بازم تنش  جوش میزنه و خارش داره . مخصوصا مچ دستش و پاش ..که از بس  خارونده دیگه زخم شده . ناخن هاش هم همیشه کوتاهه

گاهی میبینی خوبه و گاهی هم مبینی که صبح که از خواب پا شدی پسر کوچولو تموم تنش پر از جوش ریز شده . مثل همین چند وقت پیش که من دلم هوس  گردوی تازه کرده بود و شوشو برام خرید .. اصلا حواسم به اینکه ممکنه برای شانی ضرر داشته باشه نبود و یه مقدار دادم دستش . اونم خیلی خوشش اومد و خورد . ولی چشماتون روز بد نبینه چند ساعت  بعد تموم تنش شد جوش و جوش و جوش . تا خود صبح فردا داشت تنشو میخاروند . خیلی خودمو به خاطر حماقتم سر زنش کردم.

تخم مرغ هم نباید بخوره . فکر میکنم چیزهای گرم نباید بهش بدم .

خلاصه جونم بگه که همون آش و همون کاسه . ما هم توکلمون به خداست ببینیم که کی خیر پیش میاد .

یکی از دوستان محصولات کیو وی رو پیشنهاد کرد .  کسی میدونه این محصولات رو از کدوم داروخونه میتونم تهیه کنم ؟

 

 

کارای جدید شایان + عکس های شمال

سلام دوستان

هر روز که میگذره شایان من بزرگ و بزرگ تر میشه و من دارم خوب متوجه بزرگ شدنش میشم . میدونم چشم رو هم بذارم روزی هم میرسه که دارم فرم مدرسه رو تنش مرتب میکنم و از زیر قران ردش میکنم تا بره مدرسه . بعد بره دانشگاه و بعدشم ...

میدونم این روزا خیلی زود میاد بهمین زودی که قریب به دو سال از اومدنش تو دنیای ما گذشته . بزرگ شد و داره بزرگ تر هم میشه .

اتفاقاتی که این روزا برام افتاده گفتنی نیست . در مورد شایان جون عزیزم هم که دو تا دندون جدید داره در میاره . همه میگن  لاغر شده . غذا خوب میخوره ولی جنب و جوش زیاد داره ولی این اصلا به معنای شیطون بودنش نیست . بهتره بگم اصلا خرابکار نیست . بیشتر سعی میکنه همه چیو کشف کنه . مثلا وسایل برقی رو دوست داره . دلش میخواد بدونه توش چه خبره . کنجکاوه  بدونه چرا کنترل تی وی بدون باتری کار نمیکنه . چدین بار تست میکنه ببینه بدون باتری کار میکنه و دوباره باتری رو میذاره تو کنترل .

با اون دوستای کوچولوش ماشینشو یه وری میکنه و میخواد ببینه چطوره که ماشینش راه میره .

جملات دو کلمه ای رو میتونه  ادا کنه . مثل جیشو شده . چی شد؟ مهسا  کجایی .. موشی ترسید.ماما بیا

من  که عاشق مرسی گفتن و شب بخیر گفتنش  شدم . میسی . شب به ایر .

یه چیز که بهش  تعارف کنم سرشو کج میکنه و میگه نه نه نه میسی

هر چی بزرگتر میشه  شیرینتر میشه . اصلا خجالتی و کمرو نیست . کافیه یکی براش آهنگ  بذاره سریع  میره  وسط و میرقصه اونم چه رقصی !

دارم با بی بی انیشتین زبان بهش یاد میدم .

دستمو میذارم رو چشام و میگم شانی این چیه ؟  چش .. یا چی مامی؟ .. آی

گوشامو میکشم و میگه گوش .. یا ؟؟؟ .. ایرز

بینی ..این چیه مامی؟ دباگ ... یا ؟ .. نوز

میره کاغذ و قلم میاره و میگه چش  چش  دو ابو .. منم براش چش چش دو ابرو میکشم .

بعد میگه پوا .. ماشین ... یعنی ماشین بکش که توش پویا باشه .

پسر مامان مثل مامانش چپ دسته .

خودش خیلی قشنگ  میتونه با قاشق غذا بخوره .

دوست داره لیوان بزرگ دستش بدم .  مثل لیوان  بابا !


عکسای شازده مامان تو باغ

فاطمه ( دختر عمه )و شایان :

داره نارنگی میچینه . قربون خودت و چکمه های پلاستیکیت عروسکم

نارنگی با پوستش میخوره :

تلخه

تموم زندگی من .. خنده هات برام یه دنیا ارزش داره

این جا دیگه من نبودم . ولی معلومه  حسابی بهت خوش گذشته

بگردم مامان .. چی شده ؟

پویا و فاطمه و شایان .. بازی مورد علاقشون قائم شدن  پشت مبله


تولد خاله هاله عزیز مامان ارشیای گل رو تبریک میگم

ایشالله که همیشه شاد باشی هاله جون


بعدا نوشت :

شایان  میگه :

فردا ۱۸ شهریور تولد بهترین بابای دنیاست .. بهترین و

مهربون ترین بابای دنیا . بابای گلم تولد ۳۵ سالگیت

مبارکه . دیروز هم فهمیدی که قراره برات تولد بگیریم . امیدوارم  همیشه

سایه ات روی سر من و مامان باشه

.  دوستت دارم بابای خوبم

عکس

 

سلام

تعطیلات آخر هفته به ما خیلی خوش گذشت . رفته بودیم رشت خونه پدر بزرگ و مامان جون که از دیدن همه خیلی مسرور شدیم

بابایی هم مرخصی گرفتن تا بیشتر اونجا بمونیم . دلم برای خانواده ام خیلی تنگ شده بود . درنتیجه روز اول ماه رمضون اونجا بودیم .

گرچه از روزه گرفتن معاف بودیم .

شانی هم حسابی خوش گذروند حالا بماند که چقدر شیطنت کرد


اینم عکسای عسلم  :

پسرم داره بزرگ میشه .. میبینین !

وقتی با مامی  قهر میشه یا میره تو اتاقش و یا  اینکه:

بله میره تو سبد اسباب بازیهاش و اونجا گریه میکنه تا دلم جیز بشه

دیشب با بابایی رفتن ددر و نتیجه این ددر رفتنشون خرید یک عدد دوچرخه قرمز برای شانی بود . که خرید این دوچرخه خودش ماجراها داره:

راستش چند وقتی بود که شایان لوگوهاشو رو هم می چید و میذاشتش روی لوگوی چرخ دارش و بعد با یه طناب که بهش وصل بود مثل ماشین تو خونه دنبال خودش میکشوند . من و بابا فکر کردیم و نتیجه گرفتیم که حتما شایان دلش میخواد که کامیون یا یه ماشین بزرگی که بتونه تو خونه دنبال خودش بکشه داشته باشه . این شد که تصمیم گرفتیم براش کامیون بخریم و بابایی و شانی با هم یه روز رفتن ددر و کامیون خریدن!

فکر میکنین شایان با کامیونه چه کرد . قسمت بارشو میداد عقب و میرفت روش مینشست و قام قام و بیب بیب میکرد .

من و بابا ناچارا دوباره نشستیم و فکر کردیم که حتمی شایان دلش دوچرخه میخواد

که داره رو کامیونه میشینه و قام قام میکنه .

این شد که پدر و پسر با هم رفتن و براش دوچرخه خریدن . شایان هم دوچرخش و بیشتر از ماشین شارژیش دوست داره . شاید به خاطر اینه که جدیده


 

روش ابتکاری شایان برای گرفتن وسایل مورد نظرش از تو

ویترین کمدش :

صندلی بادیشو میذاره مابین تخت و کمدش.. طوری که مطمئن

 بشه تکون نمیخوره . بعد به کمک همون صندلی از میز

 بالا میره و بقیه ماجرا رو خودتون میبینین :

 

 


عکس هایی هم از شایان  تو خونه بابابزرگ:

نقاشی کشیدن تو روزنامه بابابزرگ

دقایق اول:

دقایق آخر!!!

 

داره کتاب میخونه که مطمئنا کتاب و از  تو جانماز مامان جون

کش رفته :

ناقلا مچتو گرفتم ولی به مامان جون نمیگم:

 

خیلی مامان جونشو دوست داره .. ببینین داره چطور

گرد گیری میکنه:

مانین ها یا ماشی های شانی:

خاله بهار خوابه و شایان حوصلش سر رفته :

فضولچه میخواد ببینه بابائیش داره چی گوش میده:

 

شانی و زیور آلات خاله و دمپایی مامان جون

آب بازی چند دقیقه ای .. خیلی دلش خواست

چه کیفی میکنه !!

باشه بازم نمیگم به خاله که گوشیشو برداشتی:

 

و این هم شایان چهار  ماهه من که عکسشو  گذاشتم

 تو مسابقه عکس نی نی ها در مامی سایت

با موضوع انگشت خوردن نی نی ها !

 

20 ماهگی

بهاربيست                   www.bahar-20.com

سلام سلام

بذارین یه راست بریم سر اصل مطلب .. کارای جدید گل پسر که خیلی وقته ازشون ننوشتم

پیشرفت کلامی خیلی زیادی داره .اگه بگم هر روز چند  کلمه جدید یاد میگیره دروغ نگفتم .

دیگه هر چیزی رو  که بخواد  میتونه منظورشو بفهمون . وقتی براش غذا میکشم که  نوش جان کنه اول داخل سینی غذاشو نگاه  میکنه ببینه ترشی هست  یا نه .. اگه بود  که هیچ اگه نبود میره سمت یخچال و شروع میکنه به توشی توشی گفتن . اونقدر قشنگ و با ادا  توشی ! میگه که  نمیتونم بهش ترشی ندم . جدیدا دلش میخواد خودش لیوان آبشو دستش بگیره .. خودش باقاشق غذا بخوره  .. وقتی قاشقو میبرم سمت دهنش ازم میگیره   و میگه خود قاقق ..  یعنی خودم قاشق 

هر وقت که بابایی از حمام  بیاد بیرون بهش میگه آفات باشی .. ای جااااااااااااااااااان

شانی نی نی جیش داره کجا میره ؟ دست تویی

شانی اگه نی نی  تو شلوارش جیش کنه چی میشه .. زشته 

وقتی سر به سرش میذارم مثلا از صبح تا غروب داره تی وی میبینه و من هم شاکی میرم کانال عوض کنم بلند میگه خدااااااااااا

۱۳ تا دندون داره . عاشق آقا پیشیه .از سوسک یا به قول خودش موشی میترسه . بهاربيست                   www.bahar-20.com

ماشین بازی هم دوست داره . یاد گرفته خودش میتونه ماشینش وکنترل کنه . تازه مسافر هم میزنه ولی صلواتی مسافرا هم آقا  خشی (  خرسه ) کیا و لی لی و نی نی ها  هستن . میومیو که خودش اسمشو روی قورباغه من گذاشته هیچ وقت سوار ماشینش نشده .. تا میبینه با چندش میگه چششششش فکر میکم چشای بزرگشو دوست ندارهبهاربيست                   www.bahar-20.com

سری بی بی انیشتین  و خیلی دوست داره . خدا رو شکرکه این سی دی ها مقبول  افتاد چون دیگه تموم شعرای مرزبان نامه خاله  ستاره رو حفظ شده بودم

 خودکار و از رو میز میگیره  و دیگه پیداش نمیشه. بعد از جند دقیقه میاد تو  اتاق و با حالت  تعجب با یه عروسک خط خطی تو دستش میاد بهم میگه نوچ نوچ نوچ چییییییییی شدههههههههه

روزی دو نوبت باید تنشو کرم بزنم  . وقتی پماد  و تو دستم میبینه میره دراز میکشه و میگه پشت

خیلی اینکارو دوست داره

کار با دی وی دی پلیر و بلده  ..خودش روشن میکنه و سی دی میذاره و اجرا میکنه.

بهترین و جدیدترین خدمات وبلاگ نویسان جوان                www.bahar-20.com 

 

اینم چند تا عکس جدید از شانی من :

عروسکمو میبوسم:

این  آقا خرسه اسب منه

من و نوت بوک مامان .. مطمئن باشین مامان  این دور  و برا نیست

مامان باهات قهرم .. چرابهم یخ نمیدی؟

سازه ها رو دوست دارم

 

اینم من و ماشینم و مسافرم !

دارم از پشت پنجره منظره رو تماشا میکنم

سلااااااااااام شایان

مامانه  دیگه چکارش میشه کرد

نی نی ها فرشته ان .. مگه نه؟؟؟

بعدا نوشت :

دوستان  سوال کردن که شایان  و از دایپر گرفتم .

بله  .. تقریبا یک ماه  میشه که تو خونه دایپرش  نمیکنم . فقط شبا محض احتیاط دایپر میشه

 عزیز دلم ۲۰ ماهه شد

 

بهترین و جدیدترین خدمات وبلاگ نویسان جوان                www.bahar-20.com 

 

 

 

تو كه از خود مني منو از خودت  بدون

 

چشامو باز کردم . هیچی  نبود . هیچ صدایی شنیده نمیشد . هیچ کسی فریاد نزد . هیچکسی نخندید . هیچکسی گریه نکرد . هیچکی منو ندید . اینجا دنیای منه .دنیای  آروم من دنیای خود خود خودم . من اینجام . ولی چرا هیچکی نیست . یعنی من تنهام؟

نه.. مثل اینکه یکی اینجاست . آره توئی . خود خودت .. خود خودم . تو ..من !

پسرم .. تو تو دنیای من چیکار  میکنی . مگه نمیدونی هر کی باید تو دنیای خودش  باشه ؟؟؟

بهت خندیدم .. تو هم خندیدی

دستاتو گرفتم و راه افتادیم تو دنیای من .

ای وای افتادی زمین

گریه کردی .. منم غصه خورد م گریه کردم

دستاتو گرفتم و گفتم بلند شو عزیزم .. بلند شدی

بوسیدمت .. تو هم منو بوسیدی

دلت درد گرفت ...آخ دلم

گریه کردی .. منم گریه کردم

گریه کردم .. خندیدی !

نشستم .. نشستی

بلند شدم و گفتم یا علی .. بلند شدی و گفتی علی !

حرف زدم .. حرف زدی

گفتم بگو بابا .. گفتی بابا

گفتم بگو ماما .. خندیدی ! بعد گفتی می می

تشنه ات شد .. برات آب آوردم .. نوش جان کردی   . تشنگیم بر طرف شد

دلت غذا خواست  .. برات غذا آوردم .. آآآآآآآآآآ.. دهنتو باز کن .. دهنتو باز  کردی .. منم دهنمو باز کردم .

یه دونه برنج روی لبت بود .. لبمو پاک کردم  و بعد خندیدم . من دارم چیکار میکنم . مگه تو منی؟ مگه من توام؟

چرا فکر   میکنم تو خود منی ؟؟؟؟

تو چشات نگاه کردم .. دارن با من حرف میزنن :

مامان همیشه بخند 

مامان غصه نخور 

مامان گریه  نکن

مامان دستامو بگیر

مامان بگو یا علی

مامان بغلم کن

مامان  من خود خود توام .. تو خود خود منی !

خندیدم .. خندیدی

دوباره راه افتادیم تو دنیای ما

 

 

خدا و تو و من ...

سلام

اول از همه از دوستای  خوب و مهربونم که به فکرم بودن ممنونم . خیلی دوستتون دارم

یه مشکلی برام پیش اومده بود که قابل ذکر تو وبلاگ شانی جان نیست .

دلم میخواست تو این پست چیزای قشنگتری بنویسم ولی وقتی چیز قشنگی نیست چی بنویسم .

تموم قشنگی خونه ما حرف زدنا و کارای قشنگ شایانه . طوطی وار همه چیز و تکرار میکنه و سعی میکنه مثل مامان و  بابا باشه . هنوز نمیتونه جمله بگه ولی کلمه ها رو نسبتا خوب میگه

بابا       بابا

مامان     مامان

بابازگ و بابایی     بابابزرگ

باره      بهاره

کاله     خاله

عمه     عمه

عمو     عمو

گل    گل

بست   بستنی

مسک     مسواک ( مسواک زدنش خیلی قشنگه )

باتی     باتری

موتو     موتور

مانین      ماشین

گبه وپیشی     گربه

خوچی   خورشید

ماه    ماه

گاب     گاو

نوت بوت     نوت بوک

چش    چشم

گوش    وش

مو     مو

دست    دست

پا    پا

قاق    قاشق

توپ توپ

پاک    پارک

آب بازی     آب بازی

چاهی  چای

جا  جارو

ات   عکس

سی دی    سی دی

بئه   بله

آره    آره

عيزا  عليرضا

پوا   پويا

و خیلی کلمه های  دیگه

اینا شده دلخوشی  این روزهای من .

چند  وقت پیش روی بازوی سمت راست شایان یه نقطه قرمز به اندازه جای نیش پشه دیدم . به خودم گفتم تابستونه و منم تازه از  سفر برگشته بودم پس چیزی نیست

تا  اینکه چند روز پیش دیدم دور و بر همون محل تاول زده . دو سه روز صبر کردم که شاید بهتر بشه ولی  بدتر شد به فاصله ی یک سانت از قبلی یک تاول  جدید . دیروز بردمش دکتر و اونم دید و گفت اگزماست و براش نسخه پیچید . اونم چه نسخه ای

آب بازی تو وان و استخر و آب دریا ممنوع !

لباس ها همیشه نخی و بلند ..تاپ و شلوارک ممنوع مخصوصا در  سفر

ناخن همیشه کوتاه ( چون تنش و زیاد میخارونه)

خوردن چیپس و پفک و سوسیس و کالباس و ..... ممنوع (  اصلا  بهش اینارو نمیدادم )

شامپو و صابون و مایع ممنوع ( یه صابون مخصوصی داد)

حمام بیشتر از ده دقیقه نباشه

داروهاش  به هیچ وجه قطع نشه ( پماد ترکیبی و آماده داده ) و شربت هیدروکسی زین

و...

تا ۱۲ سالگی معمولا گریبان گیر بچه هست . اگه داروهاشو قطع کنید ممکنه یک هفته خوب باشه و دوباره عود کنه .

در آخر هم فرمودن صادقانه بگم این بچه برای شما دست و پا گیره . باید خیلی مواظبش  باشید .. به بچه دوم که فکر نمیکنید ! (((  این رو پیشونی من نوشته؟؟؟؟)))

شوشو به  تته پته افتاد .. بعد در کمال  خونسردی گفت نه  چون میدونست دکتر میخواد چی بگه

و دکتر گفت بهتره  بهش فکر نکنید . این  مشکل ارثی نیست ولی  احتمال ابتلای فرزند دوم هم زیاده . اگر هم فرزند دوم سالم باشه ممکنه رسیدگی به اون با شرایط کنونی پسرتون خیلی سخت باشه .

بعد در مورد غده روی  کتف شایان هم گفت این غده به نظر میاد عادی نباشه و برای اطمینان بیشتر نامه ای برای یکی از دکتران متخصص داخلی نوشت و گفت سریعا به اون مراجعه کنین ( غده سر باز کرده دوباره )

ما  هم مراجعه کردیم!

قبلا که دکتر خودش و دکترای دیگه گفته بودن بذارین دوساله که شد عملش کنین . ولی این آقای دکتر در  کمال ناباوری ما گفت این غده اصلا  حالت عادی نداره . مگه غده لنفاوی جاش اونجاست . احتمال داره واکسنی که بهش زدن آلوده بوده یا همون جا تو بیمارستان یه تیغه آلوده  به زیر گردن نوزاد خورده و خراش خورده و اینم  عواقبش

اگه رسیدگی نکنین ممکنه به عفونت به استخوان سرایت کنه و شاید هم بدتر ازاون

یه سری آزمایش نوشت و گفت این آزمایش اولیه هست .. سه چهار روز بعد نتیجش میاد . آزمایش بعدی  تقریبا  یک ماه بعد نتیجش  میاد .

اعصابم داغونه . نمیدونم چکار کنم . هر چقدر بیشتر به شایان میرسم بدتر میشه .

دیروز تو مطب دلم گرفته بود و اشکم سرازیر .

بابا زنگ زدن و گفتن تهرانه .. کنفرانس داشت . گفت داره میاد خونمون

حضور بابای خوبم کلی بهم آرامش داد . فکر میکنم اگه نبود من تو تنهاییم دیوونه میشدم و بازم گریه میکردم .  سعی کردم شاد باشم . وقتی هم ماجرا رو بهش گفتم خیلی مطمئن گفت خیالت راحت هیچی نیست .

همیشه حرفاش برام حجت بوده . فکر میکنم  همیشه راست میگه قربون خودش و جدش برم بیخود  نیست که همه دوستش دارن . بس که مثبت اندیشه . با  اینکه  حضورش کوتاه بود و بعد نماز  صبح رفت ولی با اومدنش برام  آرامش آورد .

شوشو هم که مثل من دیشب بی خوابی زده بود به سرش و درازکش پاهاشو تکون میداد


برای تو میگم :

پسر نازو قشنگ من

شازده کوچولوی شیطون من

مامانی این روزا حال خوبی نداره

حتما میدونی چرا

هیچ وقت دلم نمیخواست اینجوری بشه

میبینی منی که وقتی پشه دستای کوچولوتو گاز گرفته بود تا نیمه های شب نوازشت میکردم تا آروم بخوابی شاید هیچکی ندونه ولی تو که میدونی

حالا چی .. میبینم پسرم تنتو میخارونی و میگی درده .. نمیگی دلم آتیش میگیره . اینا چیه روی تن لطیفت . تو چه میدونی تاول  چیه؟ پوستت حساسه ؟فدای تو بشم من . تو هنوز کوچیکی . آخه چقدر تو ی این ۲۰ ماه اذیت شدی . بسه دیگه خدا بسمه . به خدا خسته شدم . کم ظرفیت  شدم .

اینا چی میگن .. غده باید تخلیه بشه .. مامانش باید تحمل داشته باشه . نه بابا من تحمل ندارم . بخدا تحمل ندارم . خدا جون چقدر ازت خواستم  که هر چی درده بدی به من ولی یه مو از سر پسرم کم نشه . چقدر نذر و نیاز آخه . چقدر التماس ؟؟؟؟

یادمه دو سال قبل خواهرم اگزما داشت . نوک انگشتاش به آب حساس  شده بود . دکتر بهش  یه پمادی داد گفت مدام استفاده کنه . خواهرم شوهر و دو تا بچه داره ولی بازم خواهرمه . وقتی دستای  قرمزشو میدیدم خیلی غصه میخوردم . همش دلم میخواست یه روزی درد شو تجربه کنم بدونم خواهرم چقدر انگشتاش میسوزه . فکر میکنم حالا دارم تجربه میکنم البته یه جور دیگه .

تا میگی میگن فلان کسک بچش مشکل قلب و کلیه داره پس اون چی بگه . نمیدونم اون چی میگه . فقط خودش میدونه تو دلش چه خبره . فقط خدا میدونه

هیچ وقت  تو این مدت نیومدم و اینا رو اینجا ننوشتم .. فقط  از خوشیهامون نوشتم . ولی حالا میگم چقدر داغونم . میگم تا دلم خالی بشه .

بخدا قصد ناراحت کردن هیچ کس و ندارم . اینا حرفای دلمه .. میخواستم خالی بشم


تو پست قبلی قول دادم عکس بذارم  .. عکس جدید ندارم ولی اینا برای یک ماه قبله

شایان و فاطیما دختر داییش در شهر بازی

شایان و فاطیما تو پارکینگ خونه مامان ( فاطیما : شایانگ بیا بریم پارتینگ ! )

شایان و امید و مهسا ( پسر  خاله و دختر خاله )

 


دکتر اميد زرگري


اگزمای آتوپیک یا سرشتی چیست؟

شیوع اگزمای آتوپیک چه میزان است؟

علایم اگزمای آتوپیک چیست؟

چه عواملی باعث ایجاد اگزمای آتوپیک می شوند یا آن را تشدید می کنند؟

درمان

توصیه هایی برای والدین کودکان مبتلا به اگزمای آتوپیک:


اگزمای آتوپیک یا سرشتی چیست؟  

اگزما یک بیماری پوستی است که اشکال مختلف با علل متفاوت دارد. اگزمای آتوپیک یکی از شایع ترین انواع اگزما است که به خصوص در نوزادان و کودکان ایجاد می شود. این نوع اگزما معمولا با تاریخچه شخصی یا خانوادگی سایر بیماریهای حساسیتی همچون آسم و حساسیت های فصلی رابطه دارد.

 


شیوع اگزمای آتوپیک چه میزان است؟  

شیوع این نوع اگزما طی سه دهه گذشته به خصوص در کشورهای پیشرفته افزایش قابل توجهی داشته است و به نظرمی رسد زندگی ماشینی و شهر نشینی باعث افزایش شیوع آن می گردد طوری که در اروپای شمالی میزان شیوع اگزمای اتوپیک در کودکان تا بیست درصد هم گزارش شده است.

 


علایم اگزمای آتوپیک چیست؟  

در دوران شیرخوارگی اولین علایم اگزمای آتوپیک معمولا در صورت و به شکل ضایعات قرمز رنگ روی گونه ها آغاز می شود. با گذشت زمان سایر نواحی بدن به خصوص اندام ها هم مبتلامی شوند. پوست ناحیه درگیر غالبا خشک و خشن بوده و گهگاه دانه های ریز آبدار هم به مجموعه علایم اضافه می شود. علاوه بر این ها پوست مبتلایان به اگزمای آتوپیک بسیار بیشتر از سایرین مستعد عفونتهای جلدی به خصوص با استافیلوکوک اوریوس می باشد.

اما آنچه کودک مبتلا به اگزمای آتوپیک را بیش از هر چیزآزار می دهد خارش و تحریک پذیری شدید پوست است طوری که ممکن است کودک دایما در حال خاراندن خود بوده و حتی شب به هنگام خواب نیز آسایش نداشته باشد. از سویی دیگر این خارش خود منجر به افزایش ابتلا به عفونت خواهد شد.

 


چه عواملی باعث ایجاد اگزمای آتوپیک می شوند یا آن را تشدید می کنند؟  

در بروز اگزمای آتوپیک عوامل مختلف ارثی ، ایمنی، متابولیک، نورواندوکرین و عفونی مشارکت دارند اما به طور اختصار می توان گفت که علاوه بر استعداد خانوادگی برای ابتلا به اگزما عوامل دیگری هم در ایجاد یا تشدید آن دخیلند که  عبارتند از:

استرس : استرس در اشکال گوناگون میتواند اگزمای آتوپیک را بدتر کند: کم نیستند کودکانی که به هنگام امتحانات دچار حملات اگزما میشوند!

آب و هوا: تغییرات شدید حرارت می تواند اگزما را تشدید کند. معمولا در آب وهوای خشک اگزمای آتوپیک شدیدتر میشود.

مواد حساسیت زا: عوامل مختلف حساسیت زا همچون گرد و غبار و پشم حیوانات و نیز برخی از غذا ها به خصوص مواد افزودنی غذایی از دیگر عوامل مشدد اگزما هستند.

 


درمان  

 در درمان اگزمای آتوپیک توجه به چند عامل اهمیت دارد که عبارتند از:

درمان خشکی پوست: به هر نحو ممکن میبایست پوست این کودکان را چرب نگاه داشت. استفاده مکرر از مواد امولیانت (نرم کننده) و پرهیز از استفاده از صابون های قوی از اصول اولیه برخورد با اگزمای اتوپیک است.

درمان خارش: با خنک نگاه داشتن پوست، استفاده از البسه نخی و نهایتا مصرف آنتی هیستامین ها می بایست خارش این کودکان را کنترل کرد.

درمان ضایعات جلدی: استفاده از داروهای استیروییدی موضعی تحت نطارت پزشک معمولا باعث بهبود ضایعات جلدی می شود، هرچند گاهی درمان های قوی تری لازم میشود.

درمان عفونت ثانویه: با مصرف صحیح آنتی بیوتیک ها و رعایت بهداشت ممکن می شود

 


توصیه هایی برای والدین کودکان مبتلا به اگزمای آتوپیک:

- استفاده از پمادهای نرم کننده را جزو برنامه های منظم مراقبت از پوست و به صورت عادت در آورید. توصیه من آن است که این کار را خود شخصا و با حوصله انجام دهید و استفاده از آن را به کودک خود محول نکنید!

- سعی کنید لباس زیرکودک همیشه نخی بوده، حتی الامکان از تماس پوست با البسه نایلونی و پشمی اجتناب شود.

- استحمام اگزما را بدتر نمی کند، اما استفاده از صابون و آب داغ چرا! بنابر این بهتر است با آب ملایم و مواد غیر صابونی یا صابون های بسیار ملایم پوست پاک شود. همچنین پس از استحمام از سایش شدید  پوست با حوله خودداری کنید و حتما بلافاصله از نرم کننده استفاده نمایید.

- اگر پزشک شما استفاده از آنتی بیوتیک یا پماد های کورتونی را برای مدتی توصیه می کند، مطابق دستور وی عمل کنید. استفاده درست این داروها هیچ خطری برای کودک شما نخواهد داشت.

- درمان اگزما نیازمند وقت و حوصله است. علاوه بر این کودکان مبتلا به اشکال شدید اگزمای آتوپیک غالبا از لحاظ روحی قدری با دیگران متفاوتند، بنابر این نیازمند توجه بیشتر و متناسب هستند.

تو این سایت هم توضیحاتی داده :

http://www.niksalehi.com/news/archives/005940.php


بعدا نوشت

نمیدونم چی بگم

نمیدونم چرا اینجوری شد

دلم نمیخواست ناراحتتون کنم

اگزماي شايان بيماري جديدي نيست براش . از نوزادي اگزما داشته و با كرم درم ايد كنترل ميشد . خدا رو شكر با كرمش مشكلي نداشت و تنها مشكل خشكي پوست بود كه بعد كرم بوجود ميومد و با وازلين رفع ميشد

ولي حالا اگزما  شدت گرفته . به جاي جوش تاول هايي ميزنه به اندازه بند انگشت و بعد چركي ميشه

ديروز دوباره بردمش دكتر و با تائيد حرفاي دكتر قبليش و اينكه هر زخمي در فرد مبتلا به اگزماي شديد مستعد عفونته فهميدم كه بايد خيلي بيشتر از اين حرفا مواظب پسركم  باشم.. بحث بچه دوم  هم فعلا تو خونمون منتفي شد تا بتونم بهتر به شايان رسيدگي كنم .

در مورد غده روي كتفش هم چشم .. سعي ميكنم كمتر ناراحت باشم آخر هفته هم ميبرمش دكتر  ببينم چي ميگن .

از همتون ممنونم كه به فكرمون بودين

 

گفتگوی کودک با خدا

سلام  من برگشتم .. حالم خوب نیست و نمیتونم خاطرات این چند وقتی که نبودم و بنویسم ایشالله چند روز دیگه برمیگردم

داشتم سرچ میکردم یه  متن خیلی قشنگی توجهمو جلب کرد :

الو ... سلام



کسی اونجا نیست ؟؟؟



مگه اونجا خونه ی خدا نیست ؟



پس چرا کسی جواب نمیده ؟



یهو یه صدای مهربون بگوش کودک نواخته شد!



مثل صدای یه فرشته ...



"بله با کی کار داری کوچولو ؟



خدا هست ؟ باهاش قرار داشتم



قول داده امشب جوابمو بده



"بگو من میشنوم



کودک متعجب پرسید : مگه تو خدایی ؟



من با خود خدا کار دارم ...



"هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم



صدای بغض آلودش آهسته گفت



یعنی خدا هم منو دوست نداره ؟؟؟



"فرشته ساکت بود



بعد از مکثی نه چندان طولانی گفت



نه خدا خیلی دوستت داره



مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟



بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود



با فشار بغض شکست و بر روی گونه اش غلطید



و با همان بغض گفت :



اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه میکنما ...



بعد از چند لحظه هیاهوی، سکوت شکسته شد :



ندایی در گوش و جان کودک طنین انداز شد :



بگو زیبا بگو



هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو ...



دیگر بغض امانش را بریده بود



بلند بلند گریه کرد و گفت :



خدا جون خدای مهربون



خدای قشنگم میخواستم بهت بگم



تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا ...



چرا ؟ ولی این مخالف با تقدیره



چرا دوست نداری بزرگ بشی؟



آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم



قد مامانم، ده تا دوستت دارم



اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟



نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟



نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟



مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن



مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن



که من الکی میگم با تو دوستم



مگه ما با هم دوست نیستیم؟



پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟



خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟



مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد ؟!



خدا پس از تمام شدن گریه های کودک گفت:



آدم ، محبوب ترین مخلوق من



چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه



کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب



من رو از خودم طلب میکردند



تا تمام دنیا در دستشان جای میگرفت



کاش همه مثل تو



مرا برای خودم



و نه برای خودخواهی شان میخواستند



دنیا خیلی برای تو کوچک است ...



بیا تا برای همیشه کوچک بمانی



و هرگز بزرگ نشوی ...


و کودک کنار گوشی تلفن



درحالی که لبخندی شیرین بر لب داشت



در آغوش خدا به خوابی عمیق



و شگفت انگیز فرو رفته بود ...


نظرتون در مورد قالب جدید وبلاگ چیه؟

حالا بهتر شد؟؟؟

تولد یک ونیمسالگی

عزیزم  .. بهترینم .. قشنگترینم .. ۱۸ ماهگیت مبارک

با این اوضاع قاراشمیشی که پیش اومده امکان گذاشتن هیچ عکس جدیدی  وجود نداره .


فقط برات مینویسم

یه مدتیه که خیلی گل پسر شدی !

مامان و اذیت نمیکی . جیغ نمیکشی . وای اگه بگم .. تو کارای خونه به مامان کمک  میکنی . الهی قربونت برم من که اینقدر ماهی . وقتی برات سفره میچینم غذا تو که خوردی خودت زودتر از من شروع میکنی به جمع کردن سفره .

سطل اشغال تو  اتاق و میبری  تو سطل بزرگ خالی میکنی . لیوان آب و خودت میگیری دستت و با چنگال خیلی قشنگ غذا میخوری . صبح با برس موهاتو شونه میکنی . لباساتو میشناسی . وقتی میگم شانی برو بلوزتو بیار .. میری بلوزتو میاری . بگم برو شورتتو بیار اون و میاری .

وقتی میگم شایان میگی جن یعنی جان!!!

میونه ات  با بچه ها هم خیلی  بهتر شد . مخصوصا با پویا و نیما پسر  عمه هات که خیلی دوستشون داری .  این چند روز و هم حسابی باهاشون خوش گذروندی .

خلاصه عسلم خیلی گلی

امشب هم میریم خونه مامان جون . البته فردا برمیگردیم . مامان جون و پدر بزرگ دارن میرن مکه . وای که چقدر مامان جون خوشحاله . بوس برای مامان گلم


پریشب به مناسبت روز مادر شما و بابا برام کادو خریدین . بابا  میگه کادوی شما  انتخاب خودت بود . یه ادکلن خیلی خوشبو  ! قربون دستات برم که وقتی با  بابا اومدی خونه رو تختمون دراز کشیده بودم و درس میخوندم . بابایی گفت شایان برو بدش به مامانی . اومدی کنارم و دوتا دستاتو اوردی جلو و گفتی با . یه هدیه خیلی خیلی خیلی ارزشمند ! بعد از هدیه تولد بیست و چهار سالگیم که تو بودی این بهترین هدیه زندگیم بود . وقتی با دستای کوچولوی تپلیت کادو رو باز کردی ودادی بهم یه احساس خیلی قشنگی تمام وجودمو گرفته بود . احساس مادرانه .. یه مادر خوشبخت ..مادری که هیچ چیزی تو دنیا  به اندازه سلامت تو براش مهم نیست .

دست بابایی هم به خاطر کادوی قشنگش  درد نکنه

دوستت دارم شازده کوچولوی نازم

 

این عکس کومچولوئیته :) اینم با هزار زحمت آپلود شد

 

 

این وبلاگ به علت مشغله فراوان فکری تااطلاع ثانوی تعطیل میباشد

دوستتون دارم . به زودی به همتون سر میزنم

اگر دورم اگر نزدیک.. اگر ماهی اگر ماهم .. به دیدار تو میآیم !

عکس های سفر به لرستان!

عکسای قلعه فلک الافلاک:

عکس های موزه مردم شناسی:

چقدر از این ماکت ها خوشش اومده بود

چی شده ماما ؟ مظلوم شدی!

یک خانواده لر!

دریاچه کیو در خرم آباد:

آبشار بسیار زیبای بیشه:

ای وای مامان نشین تو آب!

شایان و کیامهر

بابایی یه گاو دید .. با شانی رفتن نزدیکتر تا گاوه رو نازی  کنن ولی گاو بد اخلاق بهشون حمله کرد ههههه

 

شیطنت  های شایان و فرهان نی نی  خاله ملیحه:

یه قورباغه دیدن و دارن باهاش بازی میکنن.. شایان داره قورباغه رو نازی میکنه !

دارن آب بازی میکنن البته  با  دعوا

فرهان دراز کشیده بود روی زمین .. شایان فکر کرده میخواد باهاش بازی کنه .. میره رو پشتش میشینه و پیتکو پیتکو میکنه!

پارک کنار  دریاچه

شایان و کیامهر خاله روشنک  تو هتل رستوران تابان

کیامهر اصرار داره کالسکه شایان و هل بده

 

عروسک ناز من تو دشت شقایق .. گل ها رو میچینه

شایان مشغول خوردن گوشت مجمع پلو تو رستوران یلدا

اینم آب بازیش کنار حوض رستوران

سفر خیلی خوبی بود . جای دوستان خالی

قرار یکم خرداد با نی نی ها

سلام

تعطیلات آخر هفته گذشته حسابی خوش گذروندیم

بذارین واستون قشنگ توضیح بدم

باهره جون  مامان امیرپارسا مقدمات  یه گردش به یاد موندنی دوستانه تو باغ پدر بزرگ امیرپارسا رو فراهم کردن . باغ کرج

زمان :یکم خرداد ۱۳۸۸

دوستانی  که اومده بودن :

امیرپارسا  کوچولو و مامانی و بابایی

شهراد کوچولو و مامان مرجان و بابایی

علیسان کوچولو و مامانی و بابایی

اشکان کوچولو و مامانی و بابایی

خاله آزاده (جوجو)و همسر مهربونش

خاله شهلا(  دورا) و عمو سیاووش

آرتین کوچولوی خوشکلم هم قرار بود با مامی و بابایی بیاد ولی  شب قبلش دچار مهمون زدگی  حاد شدن اونم  از نوع ناخونده ! حیف  شد که نتونستن بیان

شایان هم تو این سفر کوتاه اتمام  حجت کرد .. به همه نشون داد که چقدر بازیگوش و قلدر و یه دندست .

اصلا  پسر خوبی نبود . مدام بهونه میگرفت و شیطنت میکرد .. از همه دوستای گلم معذرت خواهی میکنم اگه یه وقت شایان اذیتشون کرده .

از باهره گلم و بابایی امیرپارسا هم که حسابی تو زحمت  افتادن بی نهایت ممنونم

چند تا از عکسای روز جمعه رو با توضیحاتشون میذارم ببینید:

به محض  ورود به باغ سه تا سگ که یکیشون مامان بود و دوتاشون نی نی  توجه بچه ها رو جلب  کردن . مامانه که از ترسش  در رفت موندن نی نی ها و نی نی ها

شانی عسلم  عشق هاپو

شهراد ناز از دور نظاره گر بازی شانی و هاپو بود

بابایی خان اجازه نمیدن شایان به هاپو دست بزنه

امیرپارسا جیگر سه چرخه سوار

 شانی و امیرپارسا و بابایی دارن میرن لب جوی آب

دوتا سه چرخه و یه جین نی نی طالب

هر کی دست  به این سه چرخه بزنه اول جیغ میکشم و بعد میزنمش!!!

آقا مهدی بابای مهربون علیسان ناز

 

شانی  مشغول گشت و گذار تو باغ

ای خدا .. ببینین این اشکان فشن  چقدر آقاست!

آب بازی شایان  و شهراد و امیرپارسا دیدنی  بود

 

آفتاب گیری علیسان و شایان بعد آب بازی اونم تو سایه !

 

به  به  چه کبابی

دست آقایون درد نکنه !

شانی و اشکان دارن چیکار میکنن؟؟؟

علیسان خوشکلم تو خودت گلی  .. تو گلا چیکار میکنی عسلم؟

اینم خوش تیپ کوچولوی شیطون من!

ای  جانم .. نوش جونتون

عکس آقایانه!

عکس دسته جمعی با لب خندون

 

یه جشن کوچولو هم به مناسبت تولد خاله جوجو و شهراد جون گرفتیم .. امیدوارم همیشه   تنشون سالم و دلشون خوش لباشون خندون  باشه .

سلام

هفته ای که گذشت هفته خیلی خوبی بود . عمه جون  شایان اومده بودن خونه ما .یه شب رفتیم رستوران فرشته ..اینم عکساش

شایان توی محوطه بازی رستوران

شایان داره از بالای پل به قوهای قشنگ توی آب نگاه میکنه و میگه جوجو !

پسر مامان تو حیاط رستوران

یه روز هم  رفتیم کاخ سعد آباد و شایان برای  اولین بار اونجا رو میدید . بیشتر از چمن و سبزه و سنگ ریزه  های محوطه خوشش اومده بود تا شکوه و عظمت کاخ !

اینم عکسای کاخ سعد آباد


حسابی کیفش کوک بود و ورجه وورجه میکرد . بعد از دیدن موزه برادران امیدوار و کاخ ملت و سبز تصمیم گرفتیم لباس عهد قاجار و بپوشیم و عکس بگیریم . پدرو پسر که فقط باید لباس تنشون میکردن ولی من نیاز به تغییر چهره داشتم . ابروهامو پیوسته کردن و برام خال پشت لب گذاشتن و حالت موهامو تغییر دادن . وقتی رفتم روی درشکه بشینم شایان  ازم فاصله گرفت و با تعجب بهم نگاه میکرد .. میبینین تو رو خدا با ابروهای پیوسته  منو نشناخت!!! .. هرچی میگم مامانی بیا منم مانی نمیومد و عقب عقبی  میرفت . شده بودیم سوژه خنده . عمو حبیب شروع کرد به عکس گرفتن تا اینکه خانوم عکاس اومد .. وقتی گفت آماده من لبخند زدم و بهم گفت نه خانم نخندین .. آخه اون زمان  زیاد نمیخندیدن!!! منم با چهره عبوس آماده عکس گرفتن شدم .

 


خیلی خسته بودیم .. تصمیم گرفتیم بریم فرشته ناهار بخوریم . شایان تو ماشین خوابید و تمام مدتی که داشتیم ناهار میخوردیم بیدار نشد . بنابرین ناهار نخورد !


بعد هم رفتیم باغ وحش  ارم . شایان تا اون موقع  باغ وحش نرفته بود . از دیدن حیوونا مخصوصا الاغ حسابی به وجد اومده بود . آخه خیلی هاشون و فقط تو عکس دیده بود

داره ادا در میاره .


 اینم عکسای اردیبهشتی شایان

  

 

هیجان تاب بازی

با جعبه مداد رنگیها مشغوله

 

 از تمام دوستان گلم که با نظرات محبت آمیزشون به کلبه کوچیک ما قدم میذارن متشکرم

گزارش سفر به قشم و کیش و بندرعباس

سلام

گفته بودم که داریم میریم سفر .. رفتیم و برگشتیم . سفر خیلی خوبی بود .پسر عزیزم هم اصلا اذیتمون نکرد و همه جا همراهیمون کرد . گرچه سفر کوتاهی بود و ما تو چند روز تصمیم داشتیم هر سه جا بریم  با این حال خیلی خوش گذروندیم .

قرار بر این بود که اول بریم بندر عباس .. من تا حالا بندر عباس نرفته بودم و خیلی دوست داشتم اونجا رو ببینم . مامانم هم قرار بود باهامون بیاد و دو تا از همکارای آقای همسر و خانوادشون . وقتی رسیدیم فرودگاه همه دور هم جمع بودیم بجز مامانم  که از قضا پروازش از رشت به تهران سه ساعت قبل از پروازمون به بندر بود که تاخیر داشت . اصلا انگار همه پروازای ان شب تاخیر داشت . ما هم بعد از پنج ساعت تاخيرراهي شدیم البته بدون مامان . مامان هم بليطو جابجا کرد برای فرداصبح. اون چند ساعتی که تو فرودگاه معطل شده بودیم به شايان بد نگذشت.. با ساغر جون و چند تا دوست جدیدی که تو فرودگاه پیدا کرده بود رفتن تو پلی گراند فرودگاه و کلی بازی کردن . شایان منم که عاشق استخر توپ و تونل شده بود چند ساعتی با دوستاش خوش گذروند

وقتی رسیدیم اونقدر خسته بودیم که خوابیدیم .. صبح رفتیم مرکز خرید  . مامان هم اومد

اما انگار خستگی شایان که تا سه نیمه شب بیدار بود هنوز  از تن در نرفته بود

اینم چند تا عکس از بندر عباس

اینم عمو جونه .. دوست آقای همسر و عموی شایانی .دستشون درد نکنه جاهای که بابایی در دسترس نبودن تو جابجایی کالسکه و خریدامون خیلی کمک کرد

بابایی و شایان .. بعد از سفر با اتوبوس دریایی

اینم اولین تجربه لنج سواری شایان .. وقتی دریا رو میدید میگفت آب باجی .

اول تصمیم گرفتیم  تو هوای آزاد بشینیم هوا سرد شد رفتیم طبقه پایین .  یکی اومد و گفت بیاین تو اتاق ناخدا اینجا سرده و بچه سرما میخوره . ما هم از خدا خواسته همه رفتیم اتاق ناخدا . جای دنجی بود و کلی گفتیم و خندیدیم .

 

عکسامون تو اقامت کوتاهمون در کیش

هتل محل اقامتمون تو کیش

از اونجا که اغلب خانوما عاشق خریدن ما بیشتر وقتمون صرف خرید شد مرکز خرید مروارید و ستاره و نیلی و عربها و...  کی خسته شد.. ما؟؟؟ نه بابا!!

این پسر مامانه

من و مامانم

 

 

اینم مامان و پسر مامان

اینجا هم کاریز .. شهر زیر زمینی کیشه .. تو تلویزیون در موردش شنیده بودم .خیلی دوست داشتم از نزدیک ببینم .. من عاشق این جور جاهام .

این اردک مزاحم یهو پرید تو عکس!!

اینجا هم محوطه رستوران شاندیزه .. یه جین شکم گرسنه.. به به چه بوی خوبی!!

دوباره مرکز خرید مروارید!

وقتی رسیدیم خونه همه خسته بودن .با بابا و یکی از دوستاش و خانمش مهسا جون تصمیم گرفتیم بریم شبگردی ..شایان خواب بود و مامان گفتن من مراقب شایان هستم خلاصه ما هم رفتیم دوچرخه سواری .. یه دوچرخه دو نفره با یک سبد به خاطر شایان ..

من و بابایی و شبی از شبهای کیش

لنج سواری

این خواهر لنج ماست .. چون مشابه هم هستن بهشون میگن سیستر .. این هم یک آموخته جدید

 

واي چه ذوقي ميكرد از ديدن اين همه آب!!

پست هشتاد و هشتی .. تولد دانیال کوچولوی ساناز جون

سلام

پسر نازم اين اولين پستمون تو سال جديده . ميدوني كه سرم اونقدر شلوغ بود كه زود تر از اين نميشد بيام آپ كنم . تعطيلات نوروزي امسال ما خيلي عالي بود . چند روز اول خونه مامان دنيا و عيد ديدني ها و ما بقي هم خونه بابا جون . سيزده بدر هم رفتيم ييلاق ديلمان . خيييلي خوش گذشت . ديلمان از شهرهاي كهن ايرانه .. البته اصلا شباهتي به شهر نداره و من عاشق همينش شدم . تو مسير هم يه جا فقط برف بود و يه چند كيلومتر اونطرف تر جنگلي كه آبشار هاي فراوون داشت .. مثل آبشار لونك ..  و بازم اونور تر باغ چاي . خيلي برام جالب بود . تا حالا باغ چاي و از نزديك نديده بودم .

ولي از همه اينا مهمتر ديدن عزيزانم بود . 17 روز خوش گذرونديم ديگه. همه جا رفتيم .

جمعه من و بابايي و شايان رفتيم توچال . بابايي مثل هميشه از تله كابين ميترسيد حاضر نشد با ما بياد . شايان هم اولين تجربه اش بود . اونم مثل باباش از ارتفاع ميترسه . كل مسير رفت و برگشت ساكت بود و پايين و نگاه ميكرد .

 


 

هر روز كه ميگذره علاقه من به شايانم بيشتر و بيشتر ميشه . همه كاراش برام جالبه شيرين كارييهاش دلمو برده مثل  حرف زدنش  با تلفن .. نامفهوم و پشت سر هم حرف ميزنه . بعضي وقتا كه ميبرمش پارك همينطور كه داره راه ميره بهش نگاه ميكنم و لبم تا بناگوش بازه و ميخندم . بعد كه به خودم ميام خجالت ميكشم . ديشب هم رفته بوديم مهموني خونه دوستم مليحه جون . پسرش فرهان سه ماه از شايان بزرگتره . كاراشون خنده دار بود . حسادت بچه گانه و از اين حرفا .. سر ماشين و توپ و اسباب بازي ميافتادن به جون هم .

 


 

به شايان ميگم الاغه ميگه ...... عر عر

هاپو ميگه .......هاپ هاپ

گنجشگه ميگه ...... جي جي

بع بعي ميگه ........ بع بع .

شاياني خدا چند تاست انگشت اشارشو نشون ميده  ميگه يتا .

شاياني بگو يك دو سه چهار .... يه دو سه چال 

موقع صبحانه كه ميشه به كره ميگه كده

به نون ميگه نونو

به آب ميگه آبه

به چشم ميگه چش

شاياني زشته .. اونم ميگه دشته

ميگم شاياي پاهات كوشن؟ .. پاهاشو نشون ميده و ميگه پا

دستات كوشن؟ .. دستاشو تكون ميده ميگه دست .

به نوت بوك ميگه نوت بوت

به شكلات ميگه كاكا

به عكس ميگه ات

به اسب ميگه اسب

به گاو ميگه گا

ميگم شاياني كار بد؟؟؟؟ ميگه نه نه نه

شاياني زبونت كوشش؟ .. زبونش و در مياره و ميخنده

 

ماماني بوووس ... مياد و صورتمو ميبوسه

گريه كن ... واي كه دلم ضعف ميره وقتي گريه ميكنه

شاياني بخند... هاهاهاها ميگه و ميخنده

به گوش میگه گوچ

  سه تا دندونش داره به طور همزمان در میاد . پسرم خیلی اذیت شد

۲۶ فروردین شایان وارد هفدهمین ماه زندگیش میشه .


 

 

غده زير گردن شايان دوباره داره بزرگ ميشه . بازم غصه ام گرفته . نميدونم اين ديگه چه جورشه . يه بار خالي شد ولي دوباره شده اندازه يه زيتون . سرش كه قرمز شد ميبرمش دكتر جراحيش كنه خيالمون راحت ميشه .

گفتم زیتون .. شایان عاشق زیتونه .. تو راه برگشت از رشت نزدیکای رودبار براش یه عالم زیتون مخصوص بی هسته گرفتیم که همشو نوش جون کرد .

 


 

چند روز ديگه عازم سفر به جنوب كشوريم . ميريم كيش .. قشم و بندرعباس .. يه سفر چند روزه . اميدوارم هوا زياد گرم نباشه .

 


 

چند روز قبل مامان مامان مامان مامان شايان يا به عبارتي مادر بزرگ مادر بزرگش فوت شده . خدا رحمتش كنه . خانم خيلي خوبي بود . بچه كه بوديم ميرفتيم خونشون .. خونشون يه باغي داشت .. يه درخت گردوي بزرگي هم داشت كه با خاله هام ميرفتيم و ازش گردو ميچيديم . درخت انجير هم داشت .. انجير سياه .. واي يادش به خير .حيف كه نه مادر بزرگ مادرم هست و نه مهربونيهاش و نه باغ و نه درخت گردو .. حتي خونش هم خيلي وقته خرابش كردن و به جاش خونه ويلايي ساختن ! حيف اون خونه  قشنگ

 


 

 

روزي كه آماده شده بوديم براي سفر وقتي باتري هاي دوربين و جا گذاشتم و روشنش كردم ديدم كه ديگه جا نميره . اين براي ما فاجعه بود . عيد بود و ميخواستيم هر جا ميريم عكس بگيريم .. خلاصه بيخيال دوربين شديم آخه تو تعطيلات نمايندگي هم تعطيل بود و بايد تا 15 صبر ميكرديم .. خلاصه تصميم بر اين شد كه با موبايل و هندي كم عكس بگيريم كه از شانس بد هندي كم هم جا مونده رشت .. يه سري عكس با موبايل هست كه مربوط به تعطيلاته .

وقتي برگشتيم خونه دوربين و بردم نمايندگيش گفتن لنزش خراب شده و هزينه تعويضش بالاي صد ميشه . تازه لنزش كميابه و به راحتي هم پيدا نميشه . منم بي خيال دوربين شدم .. برگشتم خونه .. چند ساعت نگذشت كه به سرم زد مهندسي كنم ببينم ايرادش چيه!! دوربين و گرفتم دستم و با لنزش ور رفتم .. روشن و خاموش كه كردم ديدم درست شد!! به همين راحتي .. ميگم اين بابايي شايان قدر منو نميدونه والله

اینم عکسای سفر و بعد از اون :

 

 

سال نو مبارک !

 

سلام

ظهر قشنگ بهاریتون تو آخرای زمستون گرم بخیر و خوشی

سال ۸۷  هم داره تموم میشه . وای که چه سال خوبی بود و چه زود گذشت  . برای خانواده سه نفره ما امسال فوق العاده خوب بود . زندگی آروم و بدون تنش و سراسر عشق.

زندگی با وجود شایان خیلی خیلی قشنگ تر از سالهای گذشته بود هر چند استرس همیشه همراهم بود . همکاری  آقای همسر تو همه زمینه ها بهم  ثابت کرد که من زیر سایه بهترین مرد دنیا هستم . البته بعد ازبابام

چه روزای قشنگی داشتیم .  مثلا یادمه به بهونه بازی باشایان با هم بازی میکردیم .. توپ بازی  میکردیم . شایان ما رو نگاه میکرد و میخندید . ما به هم توپ پرت میکردیم در حالیکه پشت  پارک بچه  و صندلی بادی پناه گرفته بودیم  . شایان هم توپا  رو جمع میکرد و میداد به من . باباش فکر میکرد داره منو میزنه و خوشحال میشد  . نمیدونست پسر مهربونم داره بهم  توپ میده تا بابا رو بزنمبه قول خودش یاد اولین برف بازیمون افتادم . هنوزم وقتی عکساشو میبینم خندم میگیره . من و خانوادم  یه  طرف و آقای همسر طرف دیگه .. یک بازی نا جوانمردانه!! حالا  حملهههههههههههه چه  گوله برفایی که تو صورتش نخورد .


بابا:  امروز برای  شایان سی دی کارتون آوردم .

من در حالی که به سمت آشپزخونه میرفتم تا یه ظرف  اجیل بیارم :  پس بذار ببینیم .

شایان هم مشغول بازی  با اسباب بازی هاش


یاد همه روزهای قشنگمون به خیر .بیشتر روزهای خوب داشتیم و روزهای بدمون اکثرا  مریضی شایان بود و بعضی مواقع قهرهای من و آقای همسر که زود آشتی میشدیم

امیدوارم سال ۸۸ تماما آشتی باشه و روزهای قشنگ .


 

بهترین و بد ترین روزهای امسال :

بد ترین روز که معلومه .. بیماری شایان و بستری شدنش تو بیمارستان .بعد هم  آبله مرغان که برای هممون خیلی سخت بود

بهترین روز هم راه افتادن شایان . هنوز هم از راه رفتنش کیفور میشم


این چند روز:

دندون هفتم شایان بالاخره همین امروز در اومد . آخرین  دندونش سه  ماه قبل در اومده بود .

دیروز هم وقت آرایشگاه داشتم . به خانومه گفتم موهای شایان و کوتاه کنه . شایان هم در حالی که داشت با ام پی تری پلیر مامان آهنگ گوش میداد موهاش کوتاه شد . بعد  زن زدم به بابایی که بیاد دنبال شایان .  بابا اومد و با شایان رفتن خونه . من هم چند ساعتی کارم طول کشید . موهامو کوتاه و مش کردم . وقتی رسیدم خونه شایان خواب بود . بیدار که شد با اخم و تعجب بهم نگاه کرد . خودم خوب فهمیدم که میخواست بگه مامان موهات اصلا بهت نمیاد .

یه بوکس بادی ایستاده داره که عکس روش بابی دلقکه هست . بهش میگم شاشا برو بابی  و بزن . میره و یه مشت حواله بابی بیچاره میکنه

آب - به به - ماما- بابا- نی نی - کاکا یعنی شکلات - ماهی -   ماه - جیش - آقا - بده - نه و... کلمه هایی که شایان میتونه بگه .


شایان کوچولو ۲۶ اسفند ۱۵ ماهش تموم میشه . 

وزنش تو ۱۵ ماهگی ۱۰ کیلو و ۲۰۰ گرم

قدش ۷۸ سانتی متر


تقویم ۸۸ شایان :

عکس های شایان :

 

 دوستای گلم پیشاپیش عید نوروز رو به همتون تبریک میگم . امیدوارم روزهای قشنگی در پیش رو داشته باشین و سال جدید سال خوبی برای خودتون و خانوادتون باشه

 

 

شایان در آستانه 16 ماهگی

بعدا نوشت:

پروین جون مامان کیاراد عزیز یه مسابقه گذاشتن تحت عنوان بامزه ترین عکس . دوست دارم عکس شایان هم تو این مسابقه باشه کنار اون همه نی نی ناز .اینم عکس ۷ ماهگی شایانه :

 

 اینجا شاشام انگشتشو کرده تو دماغش ... عکس واسه چند روز پیشه . ۱۵ ماهگی شایان :

 

...................................................................................................

سلام...

خوبین خوشین؟

من و شایانی هم شکر خدا خوبیم . از سفر برگشتیم . رفته بودیم شمال خونه مامان دنیا  . آخه بنده خدا زونا گرفته . این هم از عوارض دوست داشتن نوه هست دیگه . آبله مرغون شایان حالا حالاها داره کار خودشو میکنه و از این تن به اون تن سرایت میکنه . مامان دنیا هم که سن و سالی ازش گذشته و از اونجا که وقتی  زیر ۵ سال بود آبله مرغون گرفته بود مبتلا به زونا شد . ولی خدا خیلی دوستش داشت که زیاد اذیت نشد . الان هم تقریبا خوبه . تازشم چی فکر کردین عروس گل و نوه از گل بهترش رو که دید بهتر تر شد. کلی با هم خوش گذروندیم . به خاله بهار هم سر زدیم و با هم رفتیم رستوران و خوش گذروندیم .

فکر میکنم این مسافرت بهترین روزهای امسال شایانی بود . رفتیم باغ . شکوفه ها در اومده بودن . طبیعت خیلی قشنگ شده . همه جا سبز شده و بوی بهار میده . جای همتون خالی بود .

و اما کارهای جدید گل پسر :

شایان هر چی که ما میگیم طوطی وار تکرار میکنه بیشتر وقتا هم نمیدونه داره چی میگه . مثلا همین امروز گوش پاک کن و از روی میز آرایش گرفت و درش و باز کرد و همشو ریخت رو کف اتاق . بهش گفتم شایانی همه رو بذار تو جاش .. در خالی که دونه   دونه میذاشت تو جاش میگفت بذار توجا.. بذار تو جا..بذار  تو جا...

یا وقتی بهش میگم فلان چیزو بده به من اونم هزار بار میگه بده من .

گوشی تلفن و بر میداره و میگه هشت هشت دو دو سه سه . نمیدونم شماره کی و میگیره ولی امیدوارم جی افش نباشه

به من میگه مامانی

دیروز باباش رفته بود حمام و طبق معمول لباساش و بر نداشته بود . گفت حوری لباسامو از تو کشو میاری . منم رفتم و لباساشو در آوردم و واسه خنده لباسا رو گرفتم رو به شایان وبه شایان گفتم شاشا اینا رو ببر واسه بابایی . اونم ازم گرفت و مستقیم رفت دم در  حمام و به  بابایی گفت با یعنی بیا . اگه بدونین چقدر ذوق کردم  که بچم این همه حرف گوش کنه . حسابی  ماچیدمش

از  اونجا که بچه ها استعداد عجیبی در یاد گرفتن فحش و بد و بیراه دارن  خیلی رعایت میکنم که به شایان حرف بدی نزنم . اگه کار بدی بکنه  فقط بهش میگم شاشا بچه بدی شدی ؟

شمال که  بودیم گفتم بد نیست یه سری به دانشگاهم بزنم . من  و شایان شال  و کلاه کردیم و سوار ماشین شدیم  و راه افتادیم به سمت دانشگاه . تو ماشین  یه خانم مسنی بود که خیلی حرف میزد و با شایان بازی میکرد . هی میگفت اخم نکن بخند . بگو بابا بگو ماما و خلاصه دیگه. من یکی که کم آوردم . شایان هم همش اخماش تو هم بود و به خانمه نگاه میکرد . یهو کاسه صبرش لبریز شد و داد زد اااااااا بچه بد .. اونقدر قشنگ گفت که نتونستم جلوی خنده هامو بگیرم البته با چشای گرد شده . خانومه هم خیلی متعجب شده بود . شایان هم که دید من میخندم فکر کرد کارش خیلی جالبه و چند بار آروم این حرف و تکرار کرد . حالا تا یه چیز بهش میگم بهم میگه بچه بد . حالا به قول مرجان جوجه کرکی تو دیگه چی میگی؟؟؟

بهش میگم شاشا بیا مماغتو بوس کنم سرشو میاره جلو تا دماغشو بوس کنم .

بهش میگیم بیا کشتی دستاشو به هم میماله و خم میشه . اینو از بابا بزرگم یاد گرفته .

به گاو میگه گا

اردک چی میگه  کواک کواک

مدل رقصش به طور کامل عوض شده . چرخش کمر .. پایکوبی .. دستا جلو و عقب

دعواش که میکنم ادای گریه در میاره ولی خیلی خنده دار میشه اگه فیلم کلبه وحشت و دیده باشین میفهمین من چی میگم .

اینم عکسهای شایان من در طبیعت !

و اما  این از  تقویم دیواری شایان .. تقویم رومیزیش ایشالله تا هفته بعد آماده میشه

 

 

 

من و روزای قشنگی که گذشت

سلام

من دوباره اومدم. در حالی  که خیلی شیطون تر از قبل شدم و کلی کارای جدید یاد گرفتم . مامانم تقریبا تموم وقتش و با من مشغوله و داره با من تمرین میکنه تا کارای جدیدی یاد بگیرم . حالا متوجه شدین که چرا دیر به دیر آپ میکنه . منم خیلی بغلی شدم  . خودمو واسه مامانی لوس میکنم و بغلش میکنم و میبوسمش. خیلی هم مهربونم هر وقت مامانی ادای گریه در میاره میرم بغلش میکنم میبوسمش اونوقت مامانم دیگه میخنده  . همین کارام باعث  میشه که مامانی از اینکه تمام وقت در اختیار منه اصلا ناراحت نباشه و راه براه برام  بازی های فکری و اسباب بازی و کتابهای فکری میخره و با هم بازی میکنیم

بعضی از کارایی که یاد گرفتم :

اگه مامانی چیزی و از من بگیره داد میزنم میگم بده من .

ماژیک و دستم میگیرم و نقاشی میکشم .

از  پله ها بالا و پایین میکنم .

فقط کافیه بگن فلان چیز کجاست اشاره میکنم میگم اینجا

مامانی میگه شایان برق و خاموش میکنی؟ سریع میدوم رو کاناپه و برقو خاموش میکنم .

به لامپ میکنم آپ

وقتی مامان برام غذا میکشه میگم به به به به

پسر خاله ام امید و امی صدا میزنم

وقتی مامان قاشق سوپ و میاره سمتم اول فوت میکنم بعد میخورم.

وقتی تشنه شدم  میگم آب بده


دوهفته گذشته خیلی خوش گذشت . پنج شنبه ۱۷ بهمن یه قرار دوستانه  نی نی سایتی داشتم . فقط مامانا و نی نی ها . تو محوطه بازی کلی با نی نی ها بازی کردیم و  بعد غذا خوردیم . منم سیب زمینی سرخ شده نوش جان کردم  .

دوست جونام علیسان و آرتین و دانیال و امیرپارسا اومده بودن . خاله نیمفا هم اومده بود ایشالله سال دیگه با نی نی میاد .

اینم عکسای اونروز به یاد موندنی!(بوف جام جم)

آرتین و علیسان و من ... من و آرتین  داریم زورمون و به مامانامون نشون میدیم !!

من  و اسپایدر من!

علیسان نانازی .. اگه بدونین چه چشمکی میزنه !

من دانیال خوشکله و امیرپارسای جیگر

من و امیرپارسای دوست داشتنی

 

آرتینی نازو بامزه  .. داره دندون جدید در میاره واسه همین گریه میکنه . نازی!

آرتینی که مامیش داره بهش به به های خوشمزه میده!

علیسان جیگر خنده رو

دانی دوربین مامیش و گرفته تو دستش و من و امیرپارسا  با تعجب بهش نگاه میکنیم

امیرپارسای ناز با صورت نقاشی شده


دیروز با مامان رفتیم پارک . اونجا هم کلی خوش گذروندم. تاب بازی و سرسره بازی و الاکلنگ بازی کردم.

بعد رفتیم میدون انقلاب و آلبوم حیوانات خریدیم .  


هفته قبل هم بابا جون اینا اومده بودن تهران .. خیلی به من خوش گذشت . حالا دلم برای همشون تنگ شده .

اینم پسر  خاله عزیز خودمه .. امید


من و آب بازی

 

  

سلام سلام سلام

ما برگشتیم .. و این درحالیه که آبله مرغون شایان خوب شده و رو صورتش فقط چند تا لک کوچولو مونده و همینطور امتحانات من هم تموم شده . دو تا از امتحاناتم و به خاطر شایان سر جلسه نرفتم ولی فدای یه تار موی سالمش .

دوره بیماری شایان دو هفته طول کشید . هفته اول دیگه داشتم کم می آوردم . واقعا سخت بود . شایان روز ها تقریبا حالش خوب بود ولی شب که میشد مدام جیغ میکشید و گریه میکرد . من و باباییش به تموم تنش ژل کالامین میزدیم ولی اصلا انگار تاثیری نداشت . شبا بابایی تا دیر وقت بیدار بود و شایان و تو کالسکه تو خونه میخوابوند . شایان  هم فقط تو کالسکه آروم میشد . چند روز اول عمه جون شایان پیشمون بود و خیلی کمک حالم بود و وقتی که رفت بابایی مرخصی گرفت و خونه موند تا از گل پسرش بیشتر مراقبت کنه . چند شبی نه من و نه باباش پلک رو هم نذاشتیم . واقعا فکرش و هم نمیکردم که آبله مرغون اینقدر بد باشه . نمیدوستم سردشه و یا گرمشه . بابا اصرار داشت لختش کنیم و من هم میگفتم بچه سردشه و شایان فقط جیغ میکشید و این در حالی بود که ساعت از ۱ نیمه شب هم گذشته بود . دلم برای همسایه ها میسوزه . چی کشیدن بنده خدا ها از سر و صدای ما .

چند روزی هم رفتیم شمال . البته خونه مامان دنیا نرفتیم . رفتیم خونه عمه جون . یه روز هم رفتیم خونه دانشجویی خاله بهارجون . به شایان خیلی خوش گذشت . پسر عمش پویا با اینکه چند سالی ازش بزرگتره خیلی به شایان علاقه داره و شایان هم وقتی کنار پویاست دیگه مامانش و نمیخواد . جدی میگم . شبا تا یک و نیم نیمه شب بیدار بودن و بازی میکردن . بعد من باکلی دردسر میخوابوندمش .

شایان که آبله مرغون و از خالش گرفته بود اون و به عمه انتقال داد . اونم بنده خدا چه آبله مرغونی که نگرفت . بدتر از شایان .

الان شکر خدا هر دوشون خوب شدن . شایان هم شده همون گل پسر شیطون همیشگی .

 از دوستان عزیزم که جویای حال شایان بودن واقعا متشکرم . ایشالله همیشه شاد و تندرست باشین

.......................

امروز من و شایان با هم رفتیم پارک . شایان اونجا دو تا دوست جدید پیدا کرد آنا و ماهان . کلی هم بازی کرد . مخصوصا تاب و سرسره . رو تاب که نشسته بود برای خودش میخوند تاب تاب اباشی . هزار بار این جمله رو تکرار کرد . وقتی با هم بازی کردیم رفتیم روی چمن ها و قدم زدیم البته با اجازه آقای پارکبان . چند تا کلاغ اونجا بودن و شایان تا اونا رو دید شروع کرد به هاپ هاپ کردن . گفتم مامانی اینا کلاغن بگو غار غار و اونم پشت سر هم میگفت غاغا . چند تا گنجشک کوچولو هم دید که رو چمنا بودن گفت جوجو و دنبالشون کرد و اونا هم ترسیدن و پرواز کردن . تو راه برگشت به خونه خیلی خوابش میومد و گریه میکرد . من هم ذرت مکزیکی مخصوص براش خریدم و توی خونه نوش جان کرد و خوابید . الان هم خوابه .

ادای حیوونا رو در میاره . کلاغه میگه غاغا.هاپو میگه باپ باپ!! پیشی میگه مومو. وقتی ادای گریه کردن و در میارم میاد بغلم میکنه و فشارم میده و چند تا آروم میزنه به پشتم و صورتشو میچسبونه به صورتم و میگه نهههه البته با کسره ی ن . وقتی دماغش فین داشته باشه دستمال و بر میداره و میذاره جلوی دماغش و فین میکنه . تقریبا حرف گوش کن شده . میگم شایانی.. مامان ..این کار بده .. از اون کار دست میکشه . البته بعضی مواقع سر لج که میافته هیچکی حریفش نمیشه . وقتی دارم دایپرش میکنم میگه جیس جیس . نمیدونم دست به زدن و از کی یاد گرفته . اصلا از این کارش خوشم نمیاد . منم آدمی نیستم که بچه رو بزنم اونم تو صورتش . ولی یاد گرفته اگه کسی سر به سرش بذاره کشیده میزنه تو صورتش و از اونجا که این کارش برای همه لذت بخشه و بهش میخندن اونم این کارو تکرار میکنه .

از وقتی آبله گرفته و از اونجا که روی باسنش جوش زیاد داشت عادتش شده باسنشو میخارونه . خیلی خنده دار میشه ولی اینم یه عادت بده که باید از سرش بردارم  .

اینم عکسای شایانی گولوی من!

  

 

 

   

 

 

 

 

عکس پسرک ابله مرغونی من!!

 

 

شایان آبله مرغونی !!!

سلام سلام سلام

بلهههههههههه

همون که انتظارشو داشتیم.. شایان آبله مرغون گرفت . بمیرم براش .. تموم تنش شده جوش . دیشب خیلی لج میکرد . صبح دیدم جای دایپرش پر از جوش شده . رو شکمش  و پشتش هم جوش زده . صبح بردیمش دکتر .. گفتن آبله مرغونه .

فکر میکنم باید خیلی مراقبش باشم . خودم هم چند روزه بد جور مریض شدم.. امتحانات هم شروع شده . اعصابم بهم ریخته دیگه .

هفته قبل که شایان و برده بودم کلینیک تا واکسن یکسالگیش و با یک هفته تاخیر بزنه گفتن چون ممکنه ویروس آبله مرغون از خواهرم تو بدنش باشه یک هفته صبر کنیم بعد اگه آبله نگرفت واکسن بزنن . خلاصه ما هم تا این هفته صبر کردیم و دیروز بردمش واکسن بزنه . آخه دیروز علائم آبله مرغون ظاهر نشده بود دیدم خانم دکتره میگه  واکسن ام ام ار ندارن و شنبه از وزارت خونه میارن . فقط قد و وزنش اندازه گرفتن . قد ۷۷  و وزن ۹۶۵۰

دیروز ناراحت شده بودم و کلی غر زدم ولی حالا واقعا خوشجالم که خدا به من و شایان رحم کرده . اگه دیروز واکسن میزد علو نبود چی میشد .

حالا هم فکر میکنم باید واکسن یکسالگیشو تو ۱۳ ماهگی بزنه .

.............................................................................................

مواظب نی نی گولو ها باشین .

ببخشید اگه یه مدتی نمیتونم بهتون سر بزنم . واقعا سرم شلوغه بخدا .

به زودی میایم .

 

روز میلاد تو...

 

سلام

امروز روز اول زمستونه و پائیز با همه قشنگیاش کوله بارشو جمع کرد و رفت . مامانی امروز تو ۳۷۰ روزه شدی . هنوز عددای عمرت سه رقمیه و امیدوارم ۱۰۰۰ رقمی بشه خوشگل مامان .

چند روزی میشه برگشتیم خونه . خونه مامان دنیا هم نرفتیم . ده روز خونه مامان صدیق بودیم . خیلی خوش گذشت مخصوصا به شما که شدی رفیق شفیق بابا جون و وقتی از بانک برمیگشتن خونه دیگه من و مامان جون و نمیخواستی.

گفتم که خونه مامان دنیا نرفتیم که علت داشت . من دوست داشتم جشن تولد یکسالگی پسرم همه دور هم باشیم و خوش بگذرونیم خانواده خودم و بابایی همه دور هم . یه مدتی میشه که بابایی کلاس شبکه میرن و پنج شنبه ها هم کلاس داره . اصلا قرار نبود امتحان باشه ولی استادشون یهو گفت پنج شنبه امتحان عجب استاد بدی

با اصرار من بابایی راضی شد که کلاسشو کنسل کنه . قرار شد بابایی بره خونه مامان دنیا و ما هم از این طرف بریم پیشش البته اگه تونست کنسل کنه . تا اینجا برنامه ها تقریبا خوب پیش میرفت تا اینکه دیدیم رو صورت خاله الی دون دونای قرمز زده . اولش بهش خندیدیم ولی بعد فهمیدیم که آبله مرغونه و بعد کلی ترسیدیم . ایشالله خواهر خوشکلم زودی خوب بشه .

این همونه که بهش میگن بد بیاری . بنده خدا امتحانات ترمش داشت شروع میشد . از طرف دیگه ما قرار بود 26 آذر راه بیافتیم بریم بابل . وای چی که نشد همه چیز یهو بهم ریخت . مامان جون گفتن من و الی خونه هستیم شما برین و بابا جون هم گفتن که من شما رو میرسونم ولی قبولش خیلی سخت بود آخه ما قرار بود برای جشن بریم بابل و حالا که مامان و الی نمیان اصلا خوش نمیگذره و از طرف دیگه ممکن بود شایان این ویروس و هم راه خودش داشته باشه و خیلی ها دوست نداشتن آبله مرغون بگیرن ( علی الخصوص خاله بهار جون که سفارش کرده بود از شعاع دو کیلومتری خونشون رد نشیم آخه امتحانات ترم دانشگاهش داشت شروع میشد و آبله مرغون میتونست به راحتی یک ترم اونو از درس عقب بندازه )

خلاصه این شد که ما نرفتیم و تو رشت موندگار شدیم . اولش تصمیم گرفتم برگردم تهران ولی بعد مامان جون پیشنهاد کرد یه جشن کوچولو تو خونشون برپا کنیم ولی چطور ممکن بود . کیک چی ؟ فردای تولد عید غدیر بود و مطمئنا سفارش کیک غیر ممکن بود مامان جون و بابا جون رفتن دنبال کیک ولی عروسکی پیدا نشد و یه کیک ساده قشنگ و کوچولو خریدن . من یه سری از تزئینات و همراهم بردم رشت ولی کامل نبود و قرار بود خواهرم بقیه رو برام بیاره . دست به کار شدم و یه قسمت از خونه رو با بادکنکای قرمز تزئین کردم .

غروب که شد بساط جشن کوچیکمون و پهن کردیم و با هم جشن گرفتیم . اگر چه قرارمون برای جشن چیز دیگه ای بود ولی جشن کوچیک 5 نفرمون به یاد ماندنی ترین جشن زندگیم شد چون جشن تولد یکسالگی پسر خوشکلم بود . تولدت مبارک همه هستی من .

 دوستان ازم پرسیدن که من رشتی ام یا نه . من متولد رشتم ولی اصالتا رشتی نیستم . بابا دانشجوی گیاه پزشکی دانشگاه رشت بودن و مامان تو همون دوران منو باردار شد و اینچنین شد که من رشتی شدم . رشت و خیلی دوست دارم چون زادگاه منه .

بعضی از دوستان هم از وزن تقریبا 5 کیلویی من تعجب کرده بودن ولی من واقعا 4 کیلو و 750 گرم بودم . مامانم میگه به حدی سفید و تپل بودم که پرستارا دست به دستم میکردن و سرانجام از دست یکی از همون پرستارای خوشکل من به زمین سقوط کردم ولی جان سالم به در بردم . فکر میکنم این ماجرا و تولد من در روز 26 آذر به شایعه اخیری که همه جا پخش شده که پرستاری در رشت نوزادی رو به زمین انداخته و وقتی بازجویی میکنن میگه نوزاد باهاش حرف زده و گفته روز 26 آذر طوفانی رشت و ویران مییکنه و مردمش میمیرن و اونم از ترس نوزاده رو زمین انداخته ربط مستقیم داشته باشه

روز 26 آذر نه تنها طوفان نشد بلکه بعد از چند روز بارون و روز قبلش برف هوا آفتابی شد

از دوستای عزیزم که تولد من و شایان  با گذاشتن کامنت های محبت آمیزشون و هچنین تماس تلفنی و اس ام اس تبریک گفتن واقعا متشکرم و دوستتون دارم

دوستای گلم مرجان جون و سمیرا جون که تولد شایان و تو وبلاگتون تبریک گفتین از شما هم یه دنیا ممنونم  

جنگل سراوان رشت:

 

 

آب بازی شایان خونه مامان جون!!

شایان در خواب ناز :

  اینم عکسای تولد :

 






  

عزیز دلم 5 روز تا تولد تو عشقم مونده در حالی که تو یکساله میشی و با قد 75 سانتی استاد شیطنت شدی .. تموم خونه رو با قدمای کوچولوت راه میری ودست به هر چی که نباید میزنی   

عزیز دلم .. پسر نازم با اینکه یکساله شدی ولی قیافه ات ابهت و مردونگی خاصی داره .. معمولا اخم میکنی ولی وقتی یکی باهات حرف بزنه میخندی .

چندروزه که خونه مامان جون هستیم و شما داری حسابی خوش میگذرونی . چند روزی هم با دوست کوچولوت فواد سر گرم بودی .

 پارسال این موقع ها لحظه شماری میکردم که زودتر 26 آذر از راه برسه و روی ماهتو ببینم . روزها سکسکه میکردی و شبها  با لگدات شب زنده داری میکردم . نوازشت میکردم تا تو هم بخوابی آخه میدونستم با اومدنت دیگه شبا نمیتونم خوب بخوابم و باید مراقب تو وروجکم باشم . یه حس کنجکاوی سراسر وجودمو گرفته بود پسرم چه شکلیه ؟؟چند سانتیه ؟؟چند کیلو وزنشه ؟؟ آیا شیطون و بازیگوشه یا آرومه؟؟ شبا نق میزنه و بیداره یا خوب میخوابه ؟؟؟ منو بیشتر دوست خواهد داشت یا بابایی رو؟؟ شبیه من میشه یا بابایی و هزار تا سوال دیگه که از رو کنجکاوی شبها وقتی از خواب بیدارم میکردی تا صبح از خودم میپرسیدم . حالا جواب این سوالا رو گرفتم ولی سوالای زیاد دیگه ای تو ذهنم نقش بسته که گذشت زمان جوابشون و بهم میده.

مامانی 25 سال پیش همین روزا منم تو دل مامانم بودم و قرار بود چند روز دیگه بدنیا بیام و مطمئنا منم خواب شب و به چشای مامان جون حروم کرده بودم و مامانی هم حس کنجکاوی داشت که فرزندش چه شکلی خواهد بود ولی کمی متفاوت تر از من .

یه روزی قصه تولدمو برات تعریف میکنم و خواهی دید که چقدر جالبه .

 

روزی که قرار بود شما به دنیا بیای یه روز قشنگ پائیزی بود .. یه روز قشنگ بارونی .. نم نمک بارون میبارید ولی مامانی بارون نمیدید .. میدید از آسمون داره گل میباره .. خدایا چه روزیه .. روزی که این همه مدت منتظرش بودی ..

روزی که میخوای برای اولین بار پاره تنت و ببینی .. برای اولین بار کسی و ببینی که عزیزترین موجود عالمه برات .

اصلا شبیه مامانایی که قراره نی نیشون به دنیا بیاد نبودم . معلوم نبود کجا قائم شده بودی که دلم اونقدر کوچولو بود . وقتی همه کارا انجام شد و منو میبردن تو اتاق عمل یه کم ترسیدم . تا اینکه بیهوش شدم و وقتی به هوش اومدم انگار مدهوش بودم و اصلا منتظر دیدن تو نبودم

میگفتم سردمه و به خودم میپیچیدم و منو به اتاقم بردن و چند تا پتو رو تنم گذاشتن . تا اینکه کوچولوی نازمو آوردن . وقتی آوردنت و من برای بار اول دیدمت فقط اشک ریختم . بعد بهت می می دادم و شما هم با ولع میخوردی . خیلی کوچولو بودی مامانی .. یه فرشته کوچولوی ناز ..

حالا تو شدی تموم وجودم .. شدی عزیز دلم .

 وقتی دارم باهات بازی میکنم دلم برای ثانیه های قبل تنگ میشه ووقتی خوابی دلم برای لحظه های بیداری و شیطنتات تنگه .

وقتی داری با قدمای کوچولوت تموم خونه رو متر میکنی دلم میخواد فشارت بدم و بوسه بارونت کنم .

 وقتی گوشی موبایل و برمیداری و ادای بابایی رو در میاری و با خودت حرف میزنی میخوام فدات بشم .

همه کارات دل نشینه عزیزکم .

ایشالله مراسم جشن تولدت  بعد از عید غدیر خونه مامان دنیاست .امیدوارم جشن خوبی بشه.

تولد شایان :
26 آذر سال 1386 ساعت 13:45  بیمارستان خاتم الانبیای تهران

دکتر کاتب

وزن 3110 و قد 49 سانتی متر

تولد مامان :

26 آذر سال 1362 ساعت 21 بیمارستان الزهرای رشت

دکتر فامیلی

وزن 4750

 

....................

تولدت مبارک عزیزترینم

.....................

دوستای گلم فقط میتونم بهتون بگم که به داشتنتون افتخار میکنم . ازتون واقعا متشکرم که برای دلتنگیام مرهمی بودین .

دلم گرفته ...

سلام مامانی .. بازم دلم گرفته .. نمیدونم از چی .. نمیدونم از کی .. فقط می دونم گرفتست.. به خودم میگم کاشکی بیشتر پیش مامان دنیا بودیم و خوش میگذروندیم آخه دیگه مثل قدیما دلم برای بابایی تنگ نمیشه شاید به خاطر تو که همراهم تو سفری و شاید هم چیز دیگه ای .. خیلی زیاد دوستش دارم ولی مامانی نمیدونم چرا اینجوری شدم .. قدیما اصلا بدون بابایی جایی نمی موندم و اگه مجبور بودم بمونم دلم یه کوه غم میشد تا دوباره ببینمش ..یادمه اون موقع ها که تو نبودی تو همین فصلها امتحان میان ترم داشتم و باید میرفتم شمال اون موقع هم مامان اینا شمال بودن من غروب حرکت کردم و صبح امتحان دادم و مستقیما از همونجا برگشتم تهران ..ههههه.. مامانم چقدر دعوام کرد .. ولی دست خودم نبود دلم زود زود براش تنگ میشد ..دلم برای مامانم هم تنگ شده .. بعضی وقتا به سرم میزنه بار و بندیلمو جمع کنم و چند روزی برم پیشش .. میدونی اونم مثل من تو شهر غریب تنهاست .. دلم میخواد بشینم و گریه کنم .. تو هم مریض شدی و بدنت دوباره عفونی شده و اس ه ال و تب شدید داری .. دکترت هم چند وقت پیش یه تشخیص احمقانه اشتباه داده بود که حالمو از همین که هست بدتر کرد .. ولی عوضش ما دیگه مطمئن شدیم که آق پسری کف پاهاش صافه .. خدا رو شکر میکنم که مشکل دیگه ای نیست .. آخه این مشکل قابل درمانه .

هنوز هم به راه افتادنت عادت نکردم و وقتی راه میری دلم میخواد بغلت کنم و اونقدر بوست کنم و فشارت بدم که حظ کنم .یا مثلا وقتی آهنگ میذارم بلند میشی و میرقصی مثل نرمش صبحگاهی چپ... راست ...چپ ... راست ... دستا بالا باز ... بسته . یا وقتی هر چیزی که مکعب شکله میذاری رو گوشت و با خودت حرف میزنی و ادای بابا رو در میاری و دور تا دور خونه رو با قدمای کوچولوت طی میکنی . شاید باورت نشه ولی فقط همین کارای توئه که خنده رو لبام میاره .

برات یه تاب قشنگ موزیکال خریدم که خودت یاد گرفتی و دکمه موزیکشو میزنی و بعد میگی تاب تاب و بقیشو منو بابا برات میخونیم

تاب تاب تاب بازی

خدا منو نندازی

اگه میخوای بندازی

بغل بابا بندازی

نهههههه بغل ماما بندازی

و اونوقت تو غش غش میخندی .

اینجوری:

روزی یک میلیون بار میگی ماما ماما و دنبالم تو هر اتاقی میای . تا اینکه بابایی میاد خونه و دیگه کاری به کار من نداری . با بابایی بازی میکنی . کتاباشو پاره میکنی .. از سر و کولش بالا میری .. وقتی داره نماز میخونه مهرشو برمیداری و فرار میکنی .

مامانی آذر ماه داره به نیمه میرسه و داریم به روز تولدمون نزدیک میشیم .. راستی تولدمون بین دو تا عید مبارکه .. ایشالله که خیر باشه .یادش بخیر چه زود گذشت دوران نوزادی تو .. دوران آقو کردن و غات زدنت . حالا دیگه به خودت زحمت نمیدی چهار دست و پا بری .

دندون پنجمت خیلی سر سخته و هنوز بیرون نیومده .. میدونم خیلی پسریمو اذیت میکنه آخه همه چیز و گاز گاز میزنی .. بذار بیاد بیرون با قاشق 5 تا میزنم بهش تا دلت خنک شه

میبینی مامانی این همه دلخوشی دارم ولی دلم گرفتست . انگاری بابایی هم زیاد حال خوشی نداره ولی اونم مثل من با تو دلخوشه .

خدایا خودت کمکم کن .

اینم عکسای من و شایان از سفرمون که خیلی خوش گذشت :

اینجا باغ مامان دنیاست

 

و اینم عکس آخر که من عاشقشم

 

تولد نی نی های پائیزی

سلام سلام

دیروز جشن تولد نی نی های پائیزی بود( ۲۴ آبان ) .. تولد علیسان ورژین و آرتین و اشکان وشایان وکیان و امیرپارسا و مهلاو تارا

خیلی خیلی به ما خوش گذشت . جای دوست جونا و مامان باباهایی که نیومدن خالی بود . مهمونای زیادی اومده بودن .خاله باهره جون مقدمات جشن و فراهم کردن که من و مامانی و بابایی خیلی از خاله باهره و بابایی امیرپارسا و امیر پارسا که خودش صندلی ها رو چید ممنونیم ایشالله جشن عروسی  امیرپارسا

اینم عکسای جشن تولد :

 

 

ش

 

 

ساز زدن نی نی ها!!!

  

بدون شرح!!

خاله جونا و عمو جونا و نی نی جونا دستتون درد نکنه . هدیه هاتون خیلی قشنگن.

 من و مامان و بابا از همه مهمونایی که با اومدنشون خوشحالمون کردن..مامان ها و باباها و نی نی ها  خاله نیمفادورا و شوهر مهربونش و از آقا هومن مدیر سایت سلام کوچولوو خانمش و نی نی تو دلش و یلدا کوچولو ..تشکر میکنیم . ایشالله همیشه جشن و شادی

از خاله نغمه و پوریا کوچولو هم ممنونم . با اینکه خودشون نتونستن بیان ولی زحمت کشیدن و برای نی نی ها هدیه فرستادن . دست گلشون درد نکنه .

............................

بعدا نوشت:

امروز تولد ۱۱ ماهگی شایانه . تولد شازده کوچولوی عزیزم مبارک

شایان چهار روز پیش یاد گرفته تاتی تاتی میکنه . خودش تنهایی از این سر اتاق میره اون سر اتاق . خیلی ناز راه میره . راه افتادنت مبارکه قند عسلم.  (۲۲/۸/۸۷)

 

یه فرشته...


یه فرشته ..

لب دریا

مثل رویا وای چه زیبا

یه فرشته...

پاک و معصوم آی چه آروم

انگاری همین حالا اومده دنیا

یه تولد ..لب ساحل

یه تبسم.. از ته دل

یه آدم که دیگه نیست تنهای تنها

یه فرشته که با گریه هاش نوشته

همه فرشته های گم شده پیدا بشن دنیا بهشته

همیشه مثل فرشته ها پاک و معصوم باش شایانی من