جدیدترین ورژن گل پسر 5 ساله ما


اینم مال یکی دو ماه پیش


تازه ترین های آرشا

آرشا عادت دارد قبل از خواب حتماً یکی دو کتاب برایش بخوانیم اصلاً می گوید بدون کتاب خوابم نمی بره... و من خوشحالم از این عادت خوبی که دارد...

طبق سفارش روانشناسی که توی مهدشون صحبت می کند، قرار است من و باباش هر دو نوبتی برایش کتاب بخوانیم...

این بار نوبت بابا بوده و چون همیشه عجله دارد ... به آرشا می گوید زود کتابت را انتخاب کن تا بخونم و بخوابم... آرشا توی کتاب قصه های من و بابام می گردد دنبال داستان مورد علاقه اش... در اولی پیدا نمی کند. جلد دوم را می گردد در آن هم نیست رو به بابا می گوید:

بابا شرمندتم توی اینم نیست!!!! و در آخری پیدا می کند...

خیلی راضی ام از اینکه امسال یه مهد خوب براش پیدا کردم و می بینم که چقدر اجتماعی شده و با همسالانش چقدر خوب ارتباط برقرار می کنه...

راستی یکی از دوستان در مورد مهد آرشا سوال پرسیده بودند ولی آدرس ایمیل یا وبلاگی نگذاشته بودند که من جوابشونو بدم... اگر بازم خواننده ی ما هستید حتماً آدرس بذارید ..

 

سفر کیش

سی آذر و 1 و 2 دیماه کیش بودیم ...  خیلی خیلی خوش گذشت البته اول به آرشا بعد به مامان و بابا هم که می گه خوش نگذشت...

ویوی جلوی هتل از اتاقمون

آرشا در حال بردن بارهای ما (اینم یه نوع کودک آزاریه دیگه)

هوا عالی بود و آرشا هم تا دلش خواست شن بازی و دوچرخه سواری کرد...

تولد سی و چندمین سالگی بابا

دیشب تولد بابا علی بود و روز قبلش هم تولد 4 و نیم سالگی آرشا ... واقعاً وقتی به نیم می رسه کلی تغییرات نسبت به 6 ماه قبلش می کنه ... کاراش و رفتار خیلی شبیه 5 ساله ها شده ...

فردا داریم می ریم کیش واسه همین باید دیروز رو هم سر کار می رفتیم آرشا و خاله ستاره خونه رو برای بابا علی تزئین کرده بودند و کلی تمرین رقص کرده بود ولی ما که رسیدیم فقط شام خوردیم و کیک و چند تایی عکس....

قرار بود دیروز بریم سفر ولی بخاطر جشن یلدای آرشایی توی مهد که خیلی براش ذوق زده بود موکول شد به فردا... این چند روزه همش می گفت نه نه سرما می خواد بیاد مهدمون... 

اینم یه عکس داغ از دیشب

كلمات قصار

اميدوارم بتونم حداقل هفته اي يك روز وبلاگ پسري رو آپ كنم...

اينقدر حرفاي قشنگ زده و همه شونو فراموش كردم... كه خدا مي دونه

اول برنامه ي اين روزاي آرشا رو مختصراً‌ توضيح بدم...

صبح حدود 8 از خواب پا مي شه پس از دستشويي و ... اصولاً من زودتر پا مي شم و تغذيه ي مهدش و لقمه ي صبحونه اش را آماده مي كنم كه اكثر روزها كره عسل با نون تست هست و البته شير تا راه بيفتيم حدود 9:15 مي شه در حالي كه كلاساش از اين ساعت شروع مي شه و مدير مهدشون هر روز به من مي گه آرشا رو يكم زودتر بياريد از كلاسا عقب نمونه ولي هر چه مي كنم بازم دير مي رسيم... بعد هم حدود ساعت 12 مي رم دنبالش البته بيشتر مواقع مي گه بازم مي خوام بازي كنم چون بعد از دو كلاس آموزشي بازي آزاد دارند توي اتاق بازي و وقتي من مي رسم هنوز درست و حسابي بازي نكرده بيشتر وقتا داره روي اين توپاي دسته دار كه براي ائروبيك هم استفاده مي شه ورجه وورجه مي كنه...

امروز صبح داشتم طبق معمول ماشين رو از پاركينگ مي آوردم بيرون آرشا هم مثل هميشه كنار در ايستاده مثلاً در رو واسه من نگه داشته ... مي بينم داره يه چيزي مي گه شيشه رو مي كشم پايين مي گم چييييييييييييييييييييي؟؟؟؟ مي گه گلاب به روتون !!!!!!!!!! 

هر روز يكي دو بار از اين كلمات قصار مي پرونه كه مناسبتي هم ندارند و حتي من نمي دونم از كجا شنيده و چرا توي اون موقعيت خاص يادش اومده... 

یک آرشای 4 سال و 5 ماهه

سلام بالاخره بعد از کلی غیبت و تنبلی اومدیم خیلی خیلی دلم برای اینجا تنگ شده بود .... 

چه روزا و شبایی اینجا اومدم، با چه حس و حالی...

اینقدر خودمو درگیر کار کردم که فرصت خلوت با خودم و با دوستای عزیزم رو پیدا نمی کنم...

آرشای ما 4 سال و 5 ماهه شده امروز شنبه 27 آبان 

از هفته ی دوم مهر مهد می ره بالاخره بعد از سه بار مهد گذاشتن و درآوردن به هزار و یک دلیل بالاخره اگه خدا بخواد پیدا کردیم اونجایی رو که دنبالش بودیم جایی که بچه مون فقط نگهداری نکنند و در تربیت و رشدش هم تاثیر مثبت داشته باشن... 

بازم مثل همیشه خدا رو شکر می کنم بخاطر داشتنش و بخاطر لحظه های نابی که برامون به ارمغان میاره و بخاطر همه ی انگیزه ای که به زندگی و کارمون می ده ...

عکساشو بازم اینجا می ذارم هر چند بعد از مدتی می پره ...

اینا عکسای آتلیه ای آرشا از ابتدای سال 91 تا مهرماه هستش

البته این عکسا به صورت آلبوم ایتالیایی طراحی شده و یک برگ آلبومه یعنی وسطش تا می خوره

بقیه عکسا رو در ادامه مطلب ببینید (از دست ندیدهااااااااااااااااااااااااااااااااا)

ادامه نوشته

شروع دوباره

امروز برایت می نویسم... برای تو که همه ی زندگی منی و من چه ناخواسته غافل شده ام از تو...

تو که هر روز دنیایی جدید برایم می سازی و با هر جمله ات مرا تا عرش پرواز می دهی...

مهد رفتی - ۳ ساله شدی - هر روز جملاتی گفتی  که دیگر هرگز به یاد نخواهم آورد و من همچنان منتظر فرصتها نشسته ام.

حالا که قصد کردم نمی دانم کجای این ماهها غفلت را بنویسم...

فقط بدان عاشقانه می ستایمت و هرچه در توان دارم  انجام خواهم داد تا آنچه خدای متعال در  وجودت ودیعه نهاده به بار بنشیند و آنی شوی که باید...

معجزه ی زندگی ما

سلام به همه...

نمی دونم توی پست امروز چی بنویسم... راستش زندگی با یه بچه ی 2سال و نیمه سراسر تازگی و هیجانه و سخته که بخوام تمام لحظه ها رو ثبت کنم...

همینقدر می تونم بگم که هر روز جملاتی می شنویم که انتظارش را ندارم... عکس العمل هایی می بینیم که توقعش را ندارم و کارهایی می کند که غافلگیرانه است...

پدر از حمام آمده ...

آرشا: بابا کلاه بذار سرت سرما نخوری

بابا: نه عزیزم کوچولوها کلاه می ذارن .. بزرگترا با سشوار موهاشونو خشک می کنن

پدر بعد از پوشیدن لباس کنار بخاری می ایستد و موهایش را روی بخاری می گیرد...

آرشا: بابا آخه این سشواره؟؟؟؟!!!

و این نکته گیریها توی همه جا و برای همه چیز وجود داره...

این روزها  هر چیزی رو می پرسه " اینو از کجا خریدی؟؟؟"

همچنان به کتاب خونی و نقاشی علاقه ی زیادی نشون میده

هر کتابی که می خریم ... کلیه کتابهای پشت جلد رو هم می خواد...

بابای آرشا چند روز پیش رفته بودند کتابفروشی که سفارشات آقا رو بخرن (کتابهای می می نی) یه پازل هم خریده بود... من وقتی دیدم گفتم آخه این چیه این واسه آرشا خیلی زوده چون قطعات کوچیکی داشت (حدود20 قطعه بود) و خواستم قایمش کنم برای ماههای آینده  ولی به اصرار آرشا یه چند باری براش درستش کردم و بعد در کمال تعجب دیدم که خودش خیلی قشنگ داره همه ی قطعات رو سرجاشون می ذاره... و حالا  تمام قطعات رو خودش به درستی می ذاره...

چیزی که منو خیلی خوشحال کرد این نبود که آرشا می تونه یه پازل رو درست کنه .. بلکه این بود که دیدم چقدر پشتکار داره و دلم می خواد توی همه ی کاراش همینجور باشه...

به امید دیدن آینده ی درخشان تو پسر عزیزم....

این از بین رفت عکسا بدجوری حال آدمو می گیره... فعلاً اینا رو ببینین تا یه فکر اساسی بکنم

 

 

پسر دو سال و نیمه ی من...

آرشای عزیز من دو سال و نیمه شد... درست یکروز قبل از تولد 35 سالگی باباعلی ... راستش امسال خیلی خیلی شرمنده ی شوهر عزیزم شدم چون نتونستم برای تولدش هیچ کاری بکنم و البته خودش اجازه نداد...

بعد از چند هفته بیماری و بیمارستان و بعد هم از دست دادن کوچولویی که خدا بهمون داده بود و خودش خیلی زود ازمون گرفت... هنوز حال و حوصله ندارم ولی برای آرشا خوشحالم ... توی همون چند هفته مجبور بودم محدودیتهای زیادی براش قائل بشم مثلاً دیگه نمی تونستم بغلش کنم و وقتی ازم بغل می خواست خیلی ناراحت می شدم... ان شاءا... توی یه موقعیت بهتر وقتی آرشا بزرگتر شد دوباره نی نیمون میاد پیشمون و زندگیمونو قشنگ تر از قبل می کنه...

 

اما از آرشا بگم ... که خیلی خیلی شیرین زبون شده و دلی از همه می بره که بیا و ببین...

عاشق نقاشی کشیدنه و خودش می تونه بنویسه آب

کلمات آرشا – آب – بابا – مامان –  گل – مو – پا – دست – جی جی را می تونه بخونه ....

ماشین بازی رو هم خیلی دوست داره البته اینجوری که باید دو تا ماشین باشه که بهشون نخ بسته شده باشه یه نفر دیگه هم همراه با آرشا ماشین راه ببره وقتی هم بهش می گیم خب مامان جان تنهایی بازی کن می گه آخه خسته می شم!!!!

رانندگی با ماشین شارژیش رو هم تازه یاد گرفته و روزا کلی سرگرمش می کنه...

 

چند هفته پیش تب کرد- بعدش گلو درد شد و هنوز سرفه می کنه 4 بار دکتر بردیمش و هنوز خوب نشده...

 

نمونه هایی از مکالمات آرشا:

آرشا (شب وقتی همه ی چراغها خاموش شدند): آب

مامان: وای من حال ندارم

آرشا: بابا حال داری؟؟؟؟!!!

 

(یه روز پائیز، توی پارک) مامان: عزیزم کلاتو بذار باد توی گوشت نره...

آرشا: باد نمیاد، ببین درختا تکون نمی خوره!!!!

 

مامان: آرشایی مامان رو بیشتر دوست داری یا بابا رو؟؟؟

آرشا: مامان بابا رو!!!!

 

مامان: آرشا من شما رو نداشتم چیکار می کردم؟؟؟

آرشا: تنها می شدی ... گریه می کردی!!!

اوایل این ماه ۴ روز رفتیم مشهد ... این دو تا عکس از مشهده...

امیدوارم دیگه هیچوقت مریضی و کسالت سراغمون نیاد و همیشه کنار گل پسرمون به قول خودش شادی کنیم بخندیم...

آرشا این روزها

عشق یکی یدونه ی من ... آرشای عزیزم ... پسرم .... روزهام با تو دیگه تکراری و بی روح نیستند، چون تو هر روز یه حرف جدید می زنی، یه کار جدید می کنی و منو با کارات متعجب و انگشت به دهان...

عاشقتم که هر چیزی رو شکل یه چیز دیگه می بینی ... خوشحالم که اینقدر خلاقیت داری ... نقاشی هاتو بدون هدف می کشی ولی بعدش می گی شبیه چیه... و ما بعد از کلی دقت و فشار آوردن به مغزمون  می فهمیم که دقیقاً درست گفتی...

دیگه همه چی می گی البته بعضی از حروف و کلمات رو نمی تونی واضح ادا کنی و چقدر ناراحت می شی وقتی ما یه کلمه رو اشتباه می فهمیم...

چند روزیه که فوری قهر می کنی و چشماتو یه جور قشنگی مثل آدمای خواب می بندی و زیر زیرکی نگاهمون می کنی... عین یه آدم بزرگ غرور داری و اگه یهویی بهت بگیم دست نزن یا هر چیز دیگه خیلی بهت بر می خوره...

مسائل رو خیلی خوب تجزیه و تحلیل می کنی و ازشون نتیجه می گیری...

هنوز مثل قبل توی همه کاری می خوای یه دستی ببری... حالا آشپزی باشه یا شستن ماشین... یا پوست گرفتن میوه...

خیلی مهربونی و دوست داری وسط من و بابایی بخوابی و دو تا دستای کوچولوت دور گردنمون باشه و هی ببوسیمت اسمشم گذاشتی بغل بازی... (من و بابا بیشتر از تو عاشق این کاریم!!!)

هر کی می خواد بره بیرون ازش می پرسی ..... دوجا؟؟؟ (کجا؟؟؟) و اگه  جوابی غیر از دکتر و آرایشگاه بشنوی می گی منم میام...

علاقه ات به کتاب کمتر شده و الآن نقاشی رو ترجیح می دی...

 رنگهای آبی - قرمز و زرد و سیاه و سفید رو کاملاً تشخیص می دی و کلمات مامان - بابا - آرشا - آب - گل و مو رو می تونی بخونی...

توی نقاشیهات همه اش ازمون می خوای ماشین پدر برات بکشیم (وانت)

خیلی کارا و حرفای دیگه ای بودن که می خواستم بنویسم ولی شامل مرور زمان شدن و دیگه یادم نیست امیدوارم بتونم با فاصله ی کمتری آپ کنم تا از کارات عقب نمونم...

فقط بدون که عاشقتیم و بزرگترین انگیزه ی زندگیمون تویی ... گرمای خونمون رو مدیون وجودت هستیم...

 

اینم چند تا عکس که گرفتنشون پروژه ای داشته...

 

دست بی رحم مرگ...

چند روزیست هوای دلم ابریست ... دلم در غم از دست رفتن عزیزانی که اغلبشان را هرگز ندیده بودم گرفته است... چه فرق می کند که خواهر من از دست رفته باشد یا خواهر دیگری ... فرزند من رفته باشد یا فرزند دیگری ... دلم می سوزد برای مادری که شوهر، دختر و نوه ی هفت ماهه اش در تراژدی غمباری به یک باره  پر کشیدند... قلبم آتش می گیرد در غم پدری که همسر و فرزند کوچکش دیگر هرگز به خانه اش باز نمی گردند... دیگر صدای خنده های طفلش را نمی شنود .. چگونه به خانه باز خواهد گشت؟؟؟!!! خانه ای که پر است از خاطره، پر است از لحظه های سبزی که جایشان را غبار مرگ گرفته است...

 و این روزها به همه چیز شک می کنم ...

 پی نوشت: چند روز پیش یک خودروی سواری 206 که 8 نفر مسافر داشت (4 تا از آنها کودک بودند) در حالیکه برای تشییع مادربزرگ خود سفر می کردند دچار تصادف هولناکی شد و 7 نفرشان به طرز فجیعی کشته شدند که شامل یک خانواده ی 4 نفره، یک پدر بزرگ 60 ساله، دختر 30 ساله و نوه ی 7 ماهه اش بودند. و تنها پرنیان 5 ساله زنده ماند تا عمری در غم بی مادری روزگار سپری کند.

 

2 سال و 2 ماه و 2 روز و ...

پسر کوچولوی من دیروز 2 سال و 2 ماه و 2 روزه شد و من همچنان انگشت به دهان نظاره گرم ... نظاره گر  گذر زمان و هر چه بیشتر التماسش می کنم، بیشتر بر سرعت قدمهایش می افزاید.

پسرک من که تا چندی پیش دایره ی لغاتش به ده کلمه نمی رسید اینک اکثر کلمات را به زیبایی ادا می کند و خیلی زود هر چیزی در حافظه اش ضبط می شود...

همچنان عاشق کتاب است و محال است روزش بدون کتاب شب شود. هر کتاب را با دو بار خواندن فرا می گیرد و در دفعات بعدی همراهیمان می کند...

عاشق بستنی و آدامس است و با این دو کلمه می توان هر کاری را از او خواست...

گاهی آنچنان شگفتی می آفریند که زبان از ابراز هرگونه احساسی قاصر است.. بعنوان مثال چند شب پیش خانه ی یکی از بستگان مهمان بودیم دخترشان عروسکی به آرشا داد برای سرگرمی... آرشا ابتدا وقعی ننهاد و عروسک را روی میز گذاشت ... بحث داغ بود و همگی مشغول بودیم... ناگهان توجهم جلب شد به آرشا که در حالیکه عروسک را روی شانه اش خوابانده بود برایش لالایی می خواند "لالا گل من" وای که دلم می خواست بپرم بوسه بارانش کنم ولی دلم نیامد از این حال زیبا بیرونش بیارم...

دیشب بعد از افطار پارک بادی رفتیم برای اولین بار آرشا بازی کرد و لذت برد. دفعات پیش اصلاً احساسی نشان نمی داد و گاهی گریه می کرد ولی اینبار باید به زور از هر قسمت بیرون می آمدیم...

 روزهایمان پر است از شگفتی و شُکر و شادی و همه را مدیون توییم پسرم...

 بعداً اضافه شد:

وقتی چیز جدیدی رو می بینه یا اسمش رو نمی دونه با لحن کش داری می پرسه: مامان ای شیههههههه؟؟!!! (مامان، این چیه؟؟)

تلفن هر جا که زنگ بزنه آرشا باید جواب بده... می دوه طرف تلفن و می گه: آشا آشا... گوشی رو بر می داره

- الووووووووووووووووووووو

- للام (سلام)

- حوبیییییییییییی (خوبی؟؟؟)

و خیلی از سوالات رو هم جواب می ده و اگه سوالی رو متوجه نشه می گه: هوم؟؟؟ اگه ده بار هم تکرار کنی باز هومممممممم؟؟؟؟

 

رو به فردا

عزیز دلم باز هم طولانی شد این زمان ننوشتن و از تو نگفتن ... هر روز با خود مرور می کنم کارهایت را، حرفهایت را و تمام لحظاتت را ولی چه کنم که فرصت طلایی از تو گفتن و از تو نوشتن برای من دیر به دیر دست می دهد...

آرشای من دیگر ۹۰درصد کلمات را ادا می کند ولی هنوز در جمله بندی مشکل دارد... از دیروز اسم خودش را که قبلاً آدا یا آیا می گفت آشا تلفظ می کند ... کلمه ی آفرین را بعد از من تکرار کرد و چقدر شیرین ...

نگرانت هستم ... نگران تربیتت... نگران بدآموزانی که در کنارت هستند و فقط خدا می داند حرفهای دلم را... دلم می خواست من و تو ... در یک شهر دیگر یا حتی کشور دیگر تنها بودیم ولی مجبور نبودیم کسانی را تحمل کنیم که برای آینده ی تو زهر هستند...

جمعه ۸ مرداد - تهران - باشگاه انقلاب  - کیدز کلوپ (تولد دسته جمعی متولدین تیر۸۷) قبلاً گفته ام باز هم تکرار می کنم آرشا قرار بود تیرماهی شود و من از قبل از تولدش عضو این گروه در نی نی سایت بودم و بعد از تولد آرشا در خرداد هم به این گروه و کوچولوهاشون وفادار موندیم...

عکس دسته جمعی موفق نشدم بگیرم ولی اینا رو داشته باشید

آرشا و سام

آرشا و الینا

کیک تولد که عکس کوچولوهای حاضر روش چاپ شده بود..

تو خدا رو داری عزیزم چه حاجت به کس دیگر

به امید روزهای بهتر...

جشن تولد

سلام به همه...

راستش دیگه از فکر گرفتن تولد واسه آرشا اومده بودم بیرون ولی دیدم خودش اشتیاق نشون می ده و تصمیم گرفتیم یه تولد کوچولو جمعه ی گذشته یعنی حدود یک هفته بعد از روز تولدش بگیریم... (شب میلاد امام علی)

فقط خونواده ی خودم بودند (مامان و بابام و دو تا خواهرام) – عمه ی آرشا و شوهرش – دخترعموی بابای آرشا و شوهرشون و همینطور یه خونواده از دوستای بابام اینا که از شیراز مهمونشون بودند و دختر کوچولوشون ساینا که تنها بچه ی مهمونی بود...

 آرشا هم اینقدر ذوق کرد و ببلد ببلد (بر وزن تولد) خوند و شادی کرد و دست زد و بدو بدو کرد که همه به وجد اومدیم... و از شادیش همه مون شاد شدیم ... هر کدوم از کادوها هم که باز می شد کلی ذوق می کرد و تحویل می گرفت ...

آرشا  حدود ۱۰ باری شمع تولدش رو فوت کرد تا خاموش می شد دست می زد وقتی صدای دست و هورا قطع می شد فوری می گفت باز باز (یعنی دوباره این کار تکرار بشه)

و اینم میز شام...

 

تولد دو سالگی پسرک بی نظیر من...

سلام بهترینم...

تولدت هزاران بار مبارک... هفته ی گذشته مسافرت بودیم شمال و دماوند نتونستیم واست تولد بگیریم ولی ایشالا آخر این هفته واست جشن می گیرم... هر چند وقتی بهت می گیم آرشا : <تولد مبارک> جواب می دی: <نه>!!!!!!!!!!!

عاشقتیم و برات بهترین ها رو آرزو می کنیم و از داشتنت به خودمون می بالیم...

اینم آخرین ورژن عکس آتلیه ای از آرشا واسه همه ی اونایی که دوستش دارند و با تبریکاشون شرمندمون کردند...

پسرکم در آستانه ی دو سالگی

پسر قشنگم دیگه چیزی به روز تولدت نمونده ... باورم نمی شه که تو کوچولوی ناز فقط دو ساله که با مایی ...

نه تو از روز الست با من بوده ای ... گاهی فکر می کنم وقتی تو نبودی من چه می کردم؟؟؟ چه زندگی پوچی داشته ام ... ولی به یاد می آورم که همواره از زمانی که به یاد می آورم در تخیلاتم یک پسربچه ی دوست داشتنی با من بوده است ...

آرشای ناز من خیلی خوب داره زبون باز می کنه و این اتفاق خیلی ناگهانی افتاده... تقریباً همه ی کلمات رو می گه هر چند که بعضیاشون واقعاً هیچ شباهتی به اصل کلمه ندارند...

شدیداً توی کاراش مستقله و هر کاری را باید خودش انجام بدهد...

بابا: بریم بنزین بزنم...

آرشا: آدا آدا آدا (یعنی آرشا - آرشا - آرشا) و این رو به همه ی کارهای دیگه تعمیم بدین از جمله شستن دستهاش از مرحله ی باز کردن شیر تا ریختن مایع روی دستهاش و در انتها بستن شیر آب...

و بالاخره همه ی کارهایی که حتی توی تصورتون نمی گنجه رو آرشا باید خودش انجام بده..

بعضی از کلماتی که قشنگ ادا می کنه...

اسم ماشینمون چیه؟؟؟ بی بیشیش (۲۰۶)- مائیش (ماشین) - و تعداد نامتنابهی کلمه که مامان کم حافظه یادش نمونده

تازه پسر قشنگم از ۱ تا ۱۰ رو می شماره البته وسطاش باید یه کم کمکش کنیم...

راستی بالاخره بابای آرشا هم یاد گرفته که کادو بخره و امسال کلی منو واسه روز مادر ذوق زده کرد

اینم آرشا در حال دادن کادوی روز مادر

توی عکس پائین آرشا با لباس تو خونه اومده بود آتلیه ما داشتیم از یه بچه ی ۳ماهه عکس می گرفتیم که آرشا گلی هم هوس کرد عکس بگیره... مامان قربون اون ژست گرفتنت برههههههه

هنوز واسه تولد آرشا تصمیم خاصی نگرفتم ... احتمالاً یه تولد کوچولو با حضور نزدیکان بگیریم آخه از ۲۳ تا ۲۶ خرداد شمال هستیم و تولد آرشا هم ۲۷ خرداده واسه کادو هم هنوز تصمیمی نگرفته ام لطفاً اگه نظری واسه کادوی یه پسربچه ی کنجکاو ۲ ساله دارید حتماً بگید... ممنون

 

آینده ی روشن تو...

مدتی است که می خوام برایت بنویسم ولی نمی دانم چرا نشده یعنی می دانم برای نوشتن مطلبی برای تو باید شرایط کاملاً مساعد باشد ... کسی کنارم نباشد ... کاری فکرم را مشغول نکند و در این لحظه تمام شرایط ایده آل است...

 می خواهم برایت بگویم تا برای خودم یادآوری شود، تا همیشه یادم بماند که در مورد آینده ات چگونه فکر می کنم...

 من بعنوان مادر (شاید برخلاف خیلی از مادرها) نمی خواهم که تو وسیله ای باشی برای رساندنم به آرزوهای دست نیافته... نمی خواهم مجبورت کنم که در درس بهترین باشی یا فلان ساز را در حد استادی بیاموزی یا قهرمان ورزشی شوی...

فقط آرزو دارم انسان باشی ... دلم می خواهد محبوب باشی ... و وظیفه ی خود می دانم که زمینه ی کشف استعدادها و علایقت را به کامل ترین شکل فراهم آورم...

آرزو دارم که در راهت، در هر جایگاهی که هستی، روز به روز به معبود یکتا نزدیک تر شوی و آرامش را در کنار او لمس کنی...

 

پی نوشت:

1- آرشای عزیزم از تاریخ 30 فروردین 89 یه مرد کاملاً مستقل شده یعنی از شیر گرفته شد ... مثل همیشه خیلی خوب و زود کنار اومد فقط چند شب اول نیمه های شب یکساعتی بیدار می شد و گریه می کرد البته شب اول یکساعت بیدار بود شبهای بعد کمتر شد و شب پنجم دیگه فقط بیدار می شد و می گفت آب... نصف لیوان آب می خورد و دوباره می خوابید...

 2- دوستای خوبی که در مورد نحوه ی از پوشک گیری آرشا توضیح خواسته بودند باید بگم که اولاً همت والای مادر گلم در این زمینه تأثیر بسزایی داشت و دوم اینکه زمانش برای هر بچه ای متفاوت هست ولی تشویقای حضار هم بی تأثیر نبود...!!! هنوزم وقتی آرشا سرافراز از دستشویی بیرون میاد خودش می گه دستتتتت و همه باید دست بزنند و هورا بکشند و آقا یه قری بدند ...!!!

یکسری عکس که چندتاییش مربوط به قبل از عید ۸۹ هست...

آرشا در حال خواندن نماز

آرشا در حال تماشای برنامه ی فیتیله... جمعه تعطیله

بدون شرح

 آرشا در آتلیه ی مامان در حال امضای قراردادهای بین المللی!!!!

 

و این نگاه نافذی که هر کسی را تحت تأثیر قرار می دهد

آرشا وقتی در حال مکیدن نارنگی خوابش برده

 

آرشا اندکی قبل از خواب در کنار نخودی

سیزده بدر- ناژوان

صفه همین دو هفته پیش

اینم آخرین عکس آتلیه ی آرشا البته اصلاً سر حال نبود و همکاری نکرد... ما هم از فرصت استفاده کردیم و چند تا عکس دو نفره با بابای آرشا گرفتیم

 

عیدانه و ...

هر بار كه وبلاگ پسركم را آپ مي كنم به خودم قول مي دهم كه ديگر هر هفته بيايم و از كارهاش بنويسم تا يادم باشد و خودش روزي بخواند و بداند كه چقدر برايمان شيرين بوده ولي نمي دانم چه چيزي باعث مي شود كه باز هم هفته ها بگذرد و اينجا نيايم...

 

اول از عيد امسال بگويم كه مثل هر سال خور بوديم ولي امسال بيش از هر سال ديگر به من خوش گذشت چون اولاً با خانواده ام (پدر و مادر و خواهرهايم) رفته بوديم و هم آرشا را مي ديدم كه با بودن در آن شهر كوچك عشق مي كند....

 

خانه اي كه در آنجا داريم قسمتي از يك خانه ي قديمي است كه از خانه ي اصلي جدا شده. شامل دو عدد اتاق خواب آشپزخانه و سرويس بهداشتي و پاركينگ كه البته به همت شوهر عزيزم امكاناتي براي سكونت دارد... بين دو اتاق فضاي راهرو مانندي است كه به حياط كوچكي متصل است و آرشا به اينجا مي گفت دد و همه ي يك هفته ي سفر را بين اين دو اتاق در رفت و آمد بود...

 

هر سال ايام عيد كساني كه به خور تعلق دارند و اكثراً ساكن اصفهان تهران و يزد هستند دور هم جمع مي شوند و روزها را به خوشي مي گذرانند...

 

اين چند عكس را از سفرمان ببينيد تا باز هم از كوچولوي نازم بگويم...

 

آرشا همراه پدر و مادرم (روستای گرمه)

در عکس بالا به آرشا گفتم ژست بگیر می خوام ازت عکس بگیرم رفت توی باغچه نشست!!!

اینم دو تا عکس منظره اولیش مصره دومیش خونه ی دائی شوهرجان

 عکس زیر خانواده ی خوب و مهربون و گرم عموی شوهرجان هستند (بگید ماشالا)

 

و اما آرشا

روز به روز به دايره ي لغاتش افزوده مي شود البته صراحتاً مي گويم كه در صحبت كردن ته صف همسالانش ايستاده و فقط جملات دو كلمه اي مي گويد و كلاً زياد به خودش زحمت نمي دهد... بهش مي گوييم تا ده بشمار مي گه: دو – نه – ده

خدا رو شكر خيلي راحت از پوشك گرفته شد و الآن يك هفته اي هست كه خودش را خيس نكرده...

فقط از شير گرفتنش برايم معضل شده هر روز مي گويم امروز روز آخريست كه شيرش مي دهم ولي دلم نمي آيد وقتي مي بينم كه از راه مي رسم مي دود طرف جارختخوابي مامانم و تشكش را به زور بيرون مي كشد و مي گويد به به !!!

 مادرشوهرم از 13فروردين رفته تهران خانه ي دخترش و دو هفته ايست كه خانه ي مامانم لنگر انداخته ايم بيچاره هر روز بايد آرشاداري كند و غذا هم برايمان بپزد...

ديروز گفتم  نصف روز آتليه نيايم و پيش پسرم بمانم بيچاره ام كرد... هر كاري مي خواستم بكنم زودتر از من دست به كار مي شد.

لباسهاي كثيف را از سبد درآورده بود گفتم برو بريز توي ماشين لباسشويي ... توي دستاي كوچولوش يكي دو تكه لباس بيشتر جا نمي شد چند بار رفت پشت در حمام لباس برداشت و ريخت توي ماشين لباسشويي من هم ظرف مي شستم ديدم صدايش از جاي دوري مي آيد با گريه مامان مامان مي كند دويدم ديدم خم شده توي سبد لباسها (سبد براي قدش بلند است) پاهايش بالا مانده و در سبد هم افتاده بود دلم برايش سوخت و اشكم درآمد از طرفي خنده دار هم بود...

سال كهنه - خداحافظ

سلام پسركم ... كمتر از دو ساعت به تحويل سال مونده ... داشتم واسه كاري ميومدم آتليه و تو پشت سرم دد دد مي گفتي ...

زياد نمي نويسم مي خوام زودتر برگردم پيشت اميدوارم همه ي روزات بهاري باشه ... دلم مي خواد هميشه بخندي ... دوست دارم شادي كني ... بالا و پائين بپري... بچگي كني...

خدايا... خداي خوبم خداي مهربونم كمكم كن سال جديد بتونم مامان بهتري باشم... بتونم همسر بهتري باشم و بتونم بنده ي بهتري باشم... عاشقانه مي پرستمت خداي خوبم...

پسرک 20 ماهه ی ما

امروز هم بيست و هفتمين روز ماه است ... مثل همان شبي كه تو به دنيايمان پا گذاشتي ...

شيرين ترين طعم زندگي به اندازه ي تمام زيباييهاي دنيا دوستت دارم...

 

دلم مي خواهد تمام لحظه هاي با تو بودن را به تصوير بكشم ... دلم مي خواهد ثانيه به ثانيه بنويسم ...

چرا فراموش كردم ؟؟؟!! به ياد ندارم اولين بار كي مامان گفتي؟؟؟ فقط مي دانم كه بابا را زودتر به زبان آوردي... و حالا در اين مدت كوتاه روز به روز دايره ي لغاتي كه مي تواني بگويي وسيع تر مي شود...

 

هر روز يك كلمه ي تازه ... هر روز يك شيرين كاري جديد و من چه غافلم ....

 

هر كدام از اعضاي خانواده نامي دارند...

مامان- بابا (و از دو سه روز پيش وقتي بعد از چند بار بابا گفتن جوابي نشنيدي در حاليكه دندانهايت را روي هم مي فرشدي گفتي باباييييييي) – جي جي (مادرجون) – مَمه (عمه) – لالا (لاله) – دَدي (ستاره) – دَبْده(پدر) – مامْني (مامان مهناز)

 

وقتي لباسهايت را درمي آورم فوري مي گويي (لخت)

چيزهاي سرد را مي گويي (يخ) و چيزهاي گرم (داغ)

 

فوق العاده پسر منظمي هستي (برعكس مامان!!!) و همه چيز بايد سر جاي خودش باشه و گرنه داد مي زني مثلاً كسي از اتاق بيرون مي رود و در باز مي ماند .... تو فرياد مي كشي «در- در – در» و اينقدر اين كلمه را تكرار مي كني تا كسي در را ببندد...

در مورد اسباب بازيهايت يا هر چيز ديگري هم همينكار را مي كني بعد از اينكه كارت تمام شد پا مي شوي و آنها را سرجايشان مي گذاري يا از ما مي خواي كه سرجايشان بگذاريم...

 

از اينكه پاچه ي شلوارت بالا برود خيلي ناراحت مي شوي و پا پا  كنان مي آيي تا برايت درستش كنيم...

 

اين روزها عاشق بازي قايم باشك شده اي و اين بازي عجيب تو را به وجد مي آورد...  اينقدر بامزه چشم مي گذاري و يك ثانيه بيشتر طول نمي كشد كه مي آيي و همه جا را مي گردي...

توي خانه ي مادرجون مي روي لاي پرده هاي عمودي قايم مي شوي و سرت را پائين مي اندازي در حاليكه پاهاي كوچولوي خوشگلت از زير پرده پيداست ...

 

يك هفته ايست مادرجون سي دي هاي پسرعمه حسين را برايت مي گذارد و  تو دقايقي خيره به آنها نگاه مي كني چند تا سي دي هست كه تو فقط سي دي فرهنگ ترافيك (سيا ساكتي) رو دوست داري و خرس برادر2 با اينكه با اين كار موافق نيستم و مي دانم كه بچه ي زير 2 سال نبايد تلويزيون نگاه كند ولي گاهي واقعاً نياز است كه تو اندكي آرام باشي...

 

بازيهاي  ديگري كه  خيلي علاقه داري دنبال كردن كسي با كاميونت هست كه اين بازي رو بيشتر خونه ي مامان مهناز اينا و اونم با خاله لاله انجام مي دي و

بازي هر كاري من مي كنم تكرار كن... يعني هر كاري شما مي كنيد ما بايد تكرار كنيم...!!! دراز مي كشي و دستت رو زير چونه مي گذاري بعد يه دست بالا ... بعد به حالت نيم خيز در حال بلند شدن ثابت مي موني ... باور كن كارهاي خيلي سختي است ولي براي خوشحال كردن تو همه باهات همراهي مي كنند...

 

و خلاصه اينكه...

 

                        تنها بهونه ي زندگيم...

                                                تنها انگيزه ي بودنم...

                                                                        تنها آرزوي جوونيم...

عاشقانه مي پرستمت

 

پي نوشت: آتليه ي ماماني از پس فردا راه مي افته برام دعا كن...

اينم آدرس سايتشه www.darichestudio.com

وروجک یک و نیم ساله ی ما

و اما وروجک خونه ی ما روز به روز شیرین تر می شه و هر ثانیه من و بابائیشو بیشتر و بیشتر عاشق کاراش می کنه...

توی یه پست جدا شاید فردا از کارای جدید و حرفای شیرینش بگم فعلاً فقط عکساشو ببینید...

اگه نظر نذارید حلالتون نمی کنم!!!!

مامانی آرشایی همه ی زندگیمونی... همیشه شاد باش... همیشه بخند ....

آرشا در عاشورا

اینم عکسای پسر عاشورایی من

 

 

امروز روز توست

برای همسرم

نمی دونم چی باید بنویسم ...

می خواستم از دیروز بنویسم که یکی از بدترین روزهامون بود ولی تو گفتی ننویس ... گفتی توی وبلاگ پسرمون دیگه از مریضی و غم و غصه نگو...

باشه بخاطر تو ... که امروز روز توست ... فقط می نویسم...

مهربانترین پدر دنیا

تولدت مبارک

سلام به همه...

راستش این هفته زیاد واسه ما هفته ی خوبی نبود ... چون آرشا پنج شنبه ی گذشته بخاطر خوردن میگو مسموم شد و طفلک حالش خیلی بد شد طوری که توی یکساعت حدود ۵ - ۶ بار بالا آورد...!!!

ولی بعد از رفتن به کلینیک و زدن یک عدد آمپول خدا رو شکر خوب شد و اصلاً اثری از مسمومیت نموند

روز یکشنبه یکم بیرون بودیم و فکر می کنم همونجا سرما خورد و از دوشنبه صبح صداش کمی گرفته بود و بهونه می گرفت شب با کلی نق و نوق خوابید ولی چشمتون روز بد نبینه ساعت ۳ بعد از نصف شب سرفه و گریه و ... هی راش بردیم سر شونه می خوابید بعد تا می ذاشتیمش توی رختخوابش بیدار می شد و باز گریه و سرفه و ...

مجبور شدیم همون موقع باز ببریمش کلینیک و با خوردن شربت و ... بهتر شد ...

الآن خدا رو شکر خیلی بهتره فقط شبا سرفه می کنه... ایشالا اونم زودتر خوب می شه...

آرشا به من - مادرجونش (مامان بابایی)- مامان مهناز(مامان خودم) و عمه اش می گی مامان البته وقتی کاری داری و می خواد کسی رو صدا بزنه این مامان به گونه های مختلف ادا می شه: مانی - مامانی - مانا - مامانا و من قند تو دلم آب می شه....!!!!!

یه جیپ کنترلی داره که خودش دیگه می تونه با کنترل راش ببره و وقتی میاد طرفش چشماشو جوری بهم می زنه اینگار یه کامیون ۱۸ چرخ داره بهش نزدیک می شه...

توی ماشین شارژیش هم می شینه و فقط گاز می ده و عقب و جلو می ره با فرمون کاری نداره...

اینم یه عکس زمستونه برای تجدید قوای دوستان

خیلی هول واکسن ۱۸ ماهگیشو دارم ... دعا کنید به خیر بگذره ...

 

آرشا در آستانه ی یک و نیم سالگی

بازم سلام ...

بازم ممنون از نظرات خوب و مفید و دلگرم کننده تون...

و اما از آرشا بگم ... که روز به روز بانمک تر و خواستنی تر می شه ... هر چند هنوز پیشرفت چندانی در صحبت کردن نکرده ولی کاراش خیلی خیلی شیرینه...

یه رقاص حرفه ایه به یه عالمه حرکات موزون که هر کدوم رو از یکی یاد گرفته و توی رقص خیلی قشنگ ترکیبشون می کنه

صدای الاغ - ماهی (لباشو باز و بسته می کنه) - هاپو - کلاغ - پیشی (لپاشو می گیره و صداشو در میاره) - قورباغه رو در میاره

همه ی حرفاشو با اشاره و ان و اون بهمون حالی می کنه...

چادر (دادر) - کدو (ددو) - آب (باب) - و از همه قشنگتر انار (نانار) توی میوه ها انار رو خیلی دوست داره و وقتی در یخچال باز می شه فوری می گه نانار...

روزا ساعت خوابش کمتر شده و شبا دیگه به راحتی نمی خوابه ... کلی روی مامان و بابا ورجه وورجه می کنه از روی سر و کلمون رد می شه تا بعد یه گوشه ای بیفته و خوابش ببره... خیلی هم ناگهانی خوابش می بره

فدای شیرین کاریات بشه مامان ایشالا که همیشه سالم باشی و مریضیتو نبینم عزیزم... فقط بخند و بخند و بخند

اینم کتابای جدید آرشا که خیلی باهاشون سرگرم می شه...

 

اینم به یاد دوران کودکی خودم خریدم البته حسنی ما یه بره داشت هم خریدیم که پیداش نکردم

در ضمن چند تا از کتابای تاتی رو هم از حدود ۶ ماهگی براش خریده بودم که خیلی خیلی دوستشون داشت و این دوست داشتن زیاد باعث شده که دیگه هیچی ازشون نمونه

اینا هم بازیای تقویت هوش که توی این سن مناسبند

به امید روزای قشنگ واسه همه...

حرفهای دل یک مادر

سلام عزیز دلم...

با شمام آرشای گلم ... یکی یکدونه گل باغ زندگی مامان و بابا ...

دلم می خواد اینجا که حکم دفترچه ی  خاطراتت رو داره باهات درد دل کنم...

نمی دونم الآن می تونی بفهمی که مامان چقدر دوستت داره یا نه ...!!! عزیز دلم گاهی فکر می کنم اونطور که شایسته ی شماست برات مامان خوبی نیستم ... گاهی از دستت عصبانی می شم ... گاهی مثلاً وقتی موهای مامان رو می کشی مجبور می شم محکم دستت رو بگیرم و شاید دستای کوچولوت درد می گیرن...

از اون گذشته، مدتیه مامان تصمیم گرفته یه کاری رو شروع کنه ولی می ترسم ... می ترسم از اینکه کار کردنم  باعث بشه توی تربیت یا شخصیت شما خللی ایجاد بشه اونوقته که منصرف می شم... راستش توی شرایط فعلی با این سن کمت و این مشکلات و بیماری آنفولانزایی که شیوع پیدا کرده اصلاً نمی تونیم بذاریمت مهد ...

مامان بزرگاتم حرفی ندارن که شما رو نگه دارند ولی می دونی اونا هر کدوم روش خودشونو توی نگهداری از تو دارند که زیاد مورد قبول من و بابایی نیست ...

یه جورایی نگرانم آخه کاری که انتخاب کردم خیلی وقت گیره و ممکنه روزهای تعطیل هم درگیرش باشم... نمی دونم از پسش برمیام یا نه ولی توکلم به خداست و ازش می خوام بهترین راه رو جلوی پام بذاره همونطور که تا حالا همین کار رو کرده...

تو هم برام دعا کن که راه درست رو انتخاب کنم .... راهی که از همه بیشتر به نفع تو و آینده ی تو باشه...

عاشقتمممممممممممم

 

 

به نام خدای پائیز - کویرگردی

یکماه از پائیز هم گذشت و باز ما دیر آپ کردیم ... هیچ دلیلی نمیارم چون می شه عذر بدتر از گناه...

ولی می خوام بگم که پائیز برام یه حس و حال غریبی داره ... پائیز فصل عشقه و من توی این فصل عاشق شدم ...

هر روز این فصل یادآور لحظه های خوشیه که از عشق لبریز بودم ...

همینطور تولد عشقم – مردم – شوهرم توی این فصل هزار رنگ و قشنگه (28 آذر) و هر سال از اوایل مهر می رم توی فکر که واسه تولدش چی بخرم هر چند آخر سر به این نتیجه می رسم که هیچ چیز مادی نمی تونه بیانگر احساسم نسبت به اون باشه و کلاً بی خیالش می شم!!!!

ولی امسال تصمیم دارم یه هدیه ی درخور براش بخرم... در این راستا از تمام دوستای خوبم تقاضا دارم منو راهنمایی کنند البته باید بگم که سال اول ازدواجمون براش ساعت خریدم- یکی دو سال سکه و پارسال هم کاپشن ...

خب بریم سر خاطرات و اتفاقاتی که توی این مدت افتاده ... آخر  هفته ی گذشته که چهارشنبش تعطیل بود به اتفاق دوستای خوبمون (آقاجواد – آقا احمد – آقا مجید و البته خونواده هاشون) رفتیم کویرگردی... مثل پارسال ... خور – گرمه – مصر

جای همه ی دوستان خالی خیلی خیلی خوش گذشت البته عکس هم فراوون گرفتیم... اول یه چندتایی از عکسای آرشا رو ببینید...

 

اینم دختر خوشگل عموجواد (ملودی)

اینم یه سری عکسای به اصطلاح هنری...

 

هفته ی قبلشم با همین دوستامون و دوتا خونواده ی دیگه (عمومهرشاد و آقا داریوش) رفتیم روستای سرسبز و زیبای دامنه اونجا هم خیلی خوب بود و البته کمی سرد...

 

در مورد آرشا هم باید بگم که روز به روز آقاتر و مهربون تر می شه ولی پیشرفت زیادی توی حرف زدن نکرده...

کلمه هایی که به فرهنگ لغاتش اضافه شده... جی جر (جیگر)- ممون (ممنون) – لالا (لاله) فعلاً همینا یادمه

این پسر بدجور قدرت نه گفتن داره هر چی رو با لحن کش دار ازش بپرسیم می گه نههههههههه و سرش رو میاره بالا

می گیم آرشا مامان دوست دارییییییییی؟؟     آرشا: نههههههههههههه

بابا رو دوست دارییییییییی؟؟؟                   نههههههههههه و به همین ترتیب برای همه مصداق پیدا می کنه

هر سوالی ازش می کنیم یه چیزی جواب می ده البته خودشم نمی فهمه چی می گه... اصولاً هم جواباش ایناست: بادا – دابا – بابا – واوا – دیدا - و ...

پسر گلم خیلی خیلی دوست دارم برام دعا کن توی راهی که انتخاب کردم موفق بشم و کاری رو بکنم که به صلاحه هممونه...

سفرنامه

سلام به همه ...

اول از آخر بگم که ما چهارشنبه شب یعنی ۲۶/۶/۸۸ از سفر برگشتیم...

آرشا بعد از سفر خیلی بهونه گیر شده بود و همینطور بی اشتها تا پریشب که یهویی احساس کردم دمای بدنش بالاست و نصفه های شب تبش شدید شد تا صبح بهش هر ۴ ساعت استامینوفن دادیم و صبح بردیمش کلینیک اطفال...

چون اسهال هم بود دکتر واسش آزمایش نوشت ولی هیچ داروی دیگه ای نداد فقط همون استامینوفن همون موقع آزمایش رو انجام دادیم و پیش دکترش بردیم که خدا رو شکر گفت مشکلی نیست و ویروسیه...

از دیشب تا حالا خیلی بهتره...

و اما از کارای این گل پسملی بگم که خیلی بانمک شده البته برای اونایی که عاشقشن...

همچنان عاشق رقص و موسیقیه و البته در حال پیشرفت در رقصیدن دستاشو یه جور خوشگلی از مچ می چرخونه ... تازه به خاله هاشم می گه شما هم بیاین وسط و حتی اگه توی یه اتاق دیگه باشند وقتی صدای آهنگ رو می شنوه می ره میارتشون جلوی تی وی و خودش به پاهای اونا نگاه می کنه و سعی می کنه  کاراشونو تقلید کنه...

صدای کلاغ و قورباغه و ماهی رو در میاره هنوز حیوونای دیگه رو یاد نگرفته...

روشن و خاموش کردن تلویزیون با کنترل رو بلد شده...

عاشق دو تا بازیه یکی این که قایم بشه زیر پتو و ما پیداش کنیم و

اینکه دنبالش کنیم و فرار کنه بدوه بغل مامان یا بابا که دنبالش نمی کنند

اینم اولین سوال و جوابهای ما و آرشا:

مامان: عزیز مامان کیه؟؟؟                       آرشا: من

جیگر مامان کیه؟؟؟                                        من

خوشگل مامان کیه؟؟؟؟                                  من

و همینطور هر چی بپرسیم می گه من... گاهی که خیلی تند تند ازش سوال می کنیم اونم پشت سر هم می گه من من من...

الهی مامان فدات بشه امیدوارم دیگه هیچوقت مریض نشی عزیز دلم...

و اما شرح مختصری از سفر:

(توی این سفر مامان و بابام و خواهرام و یه خونواده ی شیرازی که از دوستامون هستند با ما همسفر بودند)

ما روز جمعه ۲۰ شهریور از اصفهان حرکت کردیم ناهار رو ابیانه بودیم و بعد از گشت و گذار در ابیانه به سمت تهران راه افتادیم...

 

شب رو خونه ی عمه ی آرشا بودیم و فرداش بعد از ناهار به سمت رشت حرکت کردیم.

شنبه شب رسیدیم انزلی و پس از دیدن تعداد زیادی ویلا بالاخره یه جای خوب پیدا کردیم که لب دریا هم بود... تا فردا ظهرش انزلی بودیم

و بعد رفتیم چمخاله اونجا رو دوستای شیرازیمون ویلا گرفته بودند ساحل تمیز و خوبی داشت سه شب اونجا بودیم البته روزهاشو اینور اونور می رفتیم ...

روز اول که ظهر رسیده بودیم و عصر رفتیم دریا...

روز دوم رفتیم جواهرده..

روز سوم لاهیجان - (شیطان کوه و تله کابین)

 

 

چهارشنبه هم بعد از تحویل ویلا رفتیم ماسوله ... جای همگی خالی حسابی بود عالی

 

آغاز یک سفر

سلام به همه...

بازم ما رو با محبتاتون شرمنده کردید...

اگه خدا بخواد فردا عازم سفریم... قراره بریم شمال

ایشالا با یه عالمه عکسای خوشگل برمی گردیم

این چند تا عکس رو ببینید تا بعد...

اینم آرشا در حال بوسیدن بابایی

التماس دعا...

فقط عکس و دیگر هیچ...

فعلاً این عکسا رو داشته باشید تا بیام براتون تعریف کنم...

 

اینم یه عکس از پشت صحنه و دست اندرکاران زحمتکش

زودی بر می گردیمممممممم