موقع باز کردن درب ظرف گردو یه مقدارمیریزه کف آشپزخانه....
کیمیا: مامان شما کار بدی کردی!
مامان فرناز: من دقت نکردم. حالا میای به من کمک کنی گردوها رو جمع کنیم.
کیمیا یه کم فکر میکنه و میگه....: نه...شماباید بگی من کمک نمیخوام و به سرعت از آشپزخونه دور میشه!
..................................................................................................
مامان و بابا:کیمیا بیا کفشاتو بپوش،میخوایم بریم.
کیمیا در حالی که به بینیش چین میندازه میگه: من نمیام،میخوام مونده باشم!
.................................................................................................
خاله فریبا: بیا میوه بخور.
کیمیای بی حوصله و مشتاق بازی : مرسی. برام خوب نیست!
سلام کیمیا خانوم وب خوشکلی داری
خوشحال می شم اگه به منم سری بزنی ممنون
بای بای خانومی
سلام خاله ی مهربون و با احساس. عجب حال و هوای زیبایی داره وبلاگت.چه عشقی چه محبتی. ماشالله.بزنم به تخته. پسر منم یه خاله داره مثل شما مهربون ولی به فکر راه انداخت یه وباگ برای خواهرزادش نیفتاده بود به نظر من شما بین خاله های دنیا تکید نمونهاید. موفق باشید. دوست داشتید به ما هم یه سری بزنید و اینم ادرس وبلاگ دومم .ممنون.با اجازه لینکتون میکنم در هر دو وبلاگم.
samfitilemoeen.blogsky.com
سلام. ممنونم از ابراز محبت شما.
سلام
وب جالبی دارین....
به من سر بزنین....
خصوصی داری
متوجه نشدم؟!