سلام دوستای خوبم. معین الدین دیروز همش لج می کردیعنی هرجا که میبردیمش اولش خوب بودا ولی بعدش شروع میکرد به گریه و دلیلش هم این بود که این اقای محترم از وسایل بازیی که در اختیارش میزاشتن درست استفاده نمی کرد. مثلا وقتی بردیمش بقول خودش اگوگ اصلا سوار نشد و همش بغل باباش بود وقتی هم که اوردیمش بیرون شروع کرد به گریه. اونقدر گریه کرد که مجبور شدیم ببریمش یه جای دیگه .اونجا تویه پارک وقتی براش بلیط گرفتیم که اقا سوار ماشین شه بازم سوار نشد و همش میگفت خودم با دست ماشین رو هول بدم و این مسئله امکان پذیر نبود واسه ی همین اونجا هم سوار نشد البته چشمش خورد به یه سری کلاه که مخصوص موتور سواری بود و ولکن نبود ومجبورمون کرد که یکی از اون کلاها رو برداریم و سرش کنیم که تو عکسها هم میبینین.تازه بعدش بخاطر رفتن از اونجا کلی دردسر کشیدیم.دیگه جونم براتون بگه که اقا معین الدین هنوز برای مامان باباش برنامه داشت. همچنان تا اخر اون پارک رو وجب به وجب دنبالش راه اومدیم تا رسیدیم به در خروجی. وقتی هم که رسیدیم خونه باورتون نمیشه هم من وهم باباش نای اینو نداشتیم که حتی از ماشین پیاده شیم و به خونه برسیم. این اخرخستگیه مامانش نبود. مامان بیچاره تازه بعدش شام درست کرد و معین الدین رو برد حموم.تازه دست اخر وقتی مامانش رفت که بخوابه اونم ساعت ۱۲ شب فقط البته فقطا سر و صدای همسایه ها بود که بگوش میرسید .راستی یادم رفت بگم امروزم که جمعه بود و طبق معمول فقط نوای فیتیله تو خونمون بگوش میرسید.امروز دوباره نمایش کتابخونه ی فیتیله ای رو پخش کرد که معین الدین خیلی دوسش داره. الان هم طبق معمول در خواب نازه. تا بعد همتون رو بخدای بزرگ میسپرم.
سمانه
جمعه 3 خرداد 1387 ساعت 01:29 ب.ظ
دوستای خوبم سلام. حالتون چطوره؟خوبید؟دماغاتون چاقه؟مامان بابا خوبن؟اذیتشون که نمی کنین.بچه ها معین الدین دیروز برای اولین بار رفت تو کوچه و کلی با همسایه ها بازی کرد. البته تا قبل این با مامانش اونم با دوچرخه دده می رفت ولی دیروزبا روزای دیگه کلی فرق داشت. کلی بادکنک خریده بود ومامانش فقط یکیشو براش باد کرد. یه کوچولو باد می زد و معین الدین هم که یه بار بادکنکش رو باد برده بود خوشش اومده بود واز قصد بادکنکش رو ول می کرد دوستای دیگش می دوییدند دنبال بادکنکش و براش میاوردند.خلاصه انقدر دویید واز این طرف خیابون می رفت اون طرف خیابون که دیگه مامانش از کت و کول افتاده بود. اخه مجبور بود پا به پاش راه بره چون معین هنوز خیلی کوچیکه و تو خیابون هم خطر داره که بچه هی بخواد این ور و اون ور بره. خلاصه اون شب زودتر از همیشه خوابش برد. فرداش با امیر علی رفتند خونه ی مادر بزرگ علی کوچولو(علی کوچولو و امیرعلی از دوستای خیلی خوب معین الدین هستند).البته ناگفته نمونه ها اون دو تا وروجکا بیشتر از معین الدین شیطونی میکردند. واسه همینم بالاخره امیر علی افتاد رو علی کوچولو و سر علی کوچولو محکم خورد به زمین. مامان امیر علی دعواش کرد. امیر علی هم شروع کرد به گریه کردن یه دفعه معین بهم گفت :مامان خیار می خوام.منم بهش گفتم برو از مامان علی بگیر. اونم رفت ونمی دونم بهش چی گفت که با خیار اومد طرف امیرعلی که همچنان داشت گریه می کرد و خیار رو داد به اون و گفت:بیا بیگیر باسه تو اووودم(واسه ی تو اوردم).گیه نتن(گریه نکن). علی هم وقتی دید معین داره بهش خیار می ده با زبون بچهگونه ونازش گفت که به اون نده.خلاصه اینکه یک صحنه ی خیلی زیبا ودراماتیک رو پسر با محبت من ایجاد کرده بودو این برای من خیلی خوشحال کننده بود واسه این که این اولین محبت و لطفی بود که داشت به یکی تو زندگیش می کرد. افرین معین الدین مامان. و صد البته عکسها نیاز به توضیح نداره. اونایی که معین رو میشناسن می دونن که اگه ولش کنی همش در حال تماشای فیتیلست و عکسها هم بزارید بدون شرح باشند.باز هم از همه ی دوستای خوبم ممنونم و برای همشون ارزوی سلامتی می کنم. تا بعد.



سمانه
پنجشنبه 2 خرداد 1387 ساعت 02:53 ب.ظ